تجربیات و افکار من در زندگی

تجربیات و افکار من در زندگی

دوست دارم زندگی رو...
تجربیات و افکار من در زندگی

تجربیات و افکار من در زندگی

دوست دارم زندگی رو...

زندگی رندانه من

پس از حدود یکماه خاکخوری و رنج و عذاب در محل کار جدیدم کم کم روال کار داشت دستم میومد و داشتم با شرایط موجود خودم رو تطبیق میدادم و حتی حین کار حرکات مخصوص خودم نیز به راه بود حرکاتی مثل آواز خوندن و قر دادن و حتی داد زدن به سبک وزنه زدن در باشگاه. قبل از این تهران کار میکردم و آگهی اینارو همینجوری توی اینترنت دیدم و پس از صحبت با طرف تصمیم گرفتم دل رو به دریا بزنم و بیام. چون دوست داشتم برای یه مدت کم هم شده زندگی در شمال کشور رو تجربه کنم. همچنین چون قبلا در نونوایی کار کرده بودم میدونستم که مشکا چندانی در رابطه با کار نخواهم داشت. بنابراین پس از تسویه با محل کار قبلی یکراست اومدم اینجا. شب ها که کارمون تموم میشه زود میگیرم میخوابم که صبح ساعت پنج به بعد بیدار بشم خمیر رو درست کنم و تنور و دستگاه ها رو آماده کنم. طبقه بالای مغازه اتاق کوچکی برای استراحت بود اما وقتی دیدم طرف اونجا رو تبدیل کرده به جای طولی و پرنده و همیشه سرگرم قفس ساختن و آب و دون و دارو دادن به آنهاست و داخل اتاق پر از آت آشغال و خرت و پرت مربوط به نگهداری پرنده است دیگه تصمیم گرفتم همون داخل مغازه هر شب روی میز کارمون جامو بندازم و بخوابم. زندگی رندانه که میگن یعنی همین. صبح ها با یکیشون کار میکردم و شبام اونا نون میپختن و من بیشتر نون میفروختم و مشتری راه مینداختم. مانند اکثر مردم اینام سیگاری بودن و تازگی پی برده بودم که هروقت فرصت رو‌ مناسب ببینن اون پشت مشتا تریاک هم میکشن آن هم با بافور. شب‌ها که من میخوابم به خیالشون من دیگه حواسم نیست و اون پشت میشینن شیره میکشن. اما هرچی هست به خودشون ربط داره و ما نمیتونیم در مسائل شخصی دیگران دخالت کنیم. اما غیر از دودی بودن، هردوتاشون افرادی عصبی و نوروتیک هستن که کمتر کسی میتونه بیشتر از چند روز اخلاق گندشون رو تحمل کنه مگر آنکه طرف دیگه خیلی مجبور باشد و یا مثل من هدفش صرفا ثبت وقایع و کسب تجارب جدید باشه که دنیای واقعی رو تبدیل به آزمایشگاهش کرده و آدما نمونه مورد آزمایشش. هر روز معمولاً در کنار کار سعی میکنم غذای هر سه تامون رو بپزم و تابحال درباره حقوق باهاشون صحبت نکردم تا فقط عکس العمل خودشون رو ببینم و ثبت کنم. امروز صبح خمیر رو بسیار خوب گرفته بودم چون خود آقای شاطر هم ازش تعریف میکرد. خوشحالم که به واسطه این سبک زندگیم انواع مهارت ها رو یاد گرفتم و حالا که مهارت نون پختن و شیرینی پزی به لیست مهارت هایم اضافه شده بود حس اعتماد به نفس داشتم. کاری رو که روز اول به سختی و صرف تقلا و کوشش فراوان انجام میدادم رو الان بطور اتوماتیک و همراه با آواز و حرکات موزون انجام میدم و از آن لذت میبرم. زندگی یعنی همین لذت بردن از شادی های کوچک وگرنه بخوای بشینی بهش فکر کنی مث آقای نیچه و هدایت دیوانه میشی. امروز پس از به اتمام رسیدن نون هامون وقتی یه مشتری خانم اومد و فهمید نون تموم شده شروع کرد به دلبری کردن و ناز و عشوه تا حس فردین بازی همکارمون گل کنه و از نونی که برای صبحونه خودمون گذاشته بودیم دو دستی تقدیمش کنه. بعدش هم که من داشتم نظافت میکردم سریع صبحونه اش رو خورد تا نون برای ما نمونه و پس از سه چهار ساعت کار صبحونه هم نخوری.  اگه این فرهنگ و تمدن نیست پس چیه؟. همین آقای صاحب کار هم که ما پشت تلفن گول حرفاشو خوردیم بسیار آدم بی شخصیت و بداخلاقی است که اون سرش ناپیدا. فقط یاد گرفته با این و اون خوش زبونی کنه وگرنه سر کوچکترین مسئله‌ای سریع به هم میریزه و بی احترامی و توهین میکنه و شخصیت واقعیش رو نشون میده. تازگیا با گوش دادن به برخی کانالهای صهیونیستی توی یوتیوب به نحوی دچار دوگانگی ارزشی شده. هنگام صحبت با دیگران مخصوصا با خانم ها سعی میکنه خودش رو روشنفکر جلوه بده اما همیشه کار رو خراب میکنه و اگه خود واقعیش باشه به نظرم سنگینتره. بزرگترین افتخارش اینه که تازگی آدم بی دینی شده و  دیگه حتی خدا رو هم قبول نداره. اما هنگامی با خودش خلوت میکنه و کسی حواسش نیست یواشکی داره عزاداری گوش میده. امروز داشت با یه خانم که گویا قبلا فروشنده اش بوده صحبت میکرد. میگفت ماشینم هنوز تعمیرگاست و درست نکردم. ازش میپرسید چرا دوباره نمیای اینجا کار کنی؟ ماشین رو میدم دستت هروقت خواستی ببر بیار، اینجا رو هم اگه دوس داشتی باهم شریک میشیم دیگه چی میخوای.اونم وقتی فهمید چه پخمه ای گیرش اومده میپرسید با ماشینت دور دور هم میتونم برم. منم که دیگه داشت از حرفاشون حالم بهم میخورد اومدم بیرون قدم بزنم. البته از این نظر بهش حق هم میدم .آخه بنده خدا زنش فوت کرده و یکی دو ساله تنهاست و خودش رو با پرنده داری سرگرم کرده. هر وقت هم خانمی یه ذره دلبری و لوندی کنه سریع خودشو میبازه و احساساتش غلیان میکنه و حاضره هرچی داره دودستی تقدیم زن کنه. الان توی پارک کنار دریاچه توی هوای سرد نشستم و دارم پیاده‌روی رهگذران و پرواز پرندگان رو نگاه میکنم. با دیدن خانم های زیبا و خوشگل آدم دلش میخواد بره با یکیشون سر صحبت باز کنه و باهاش دوست بشه ولی این فکر به ذهنم میاد که زیر این آرایش و زیبایی حربه ها و دام های زیادی نهفته است. اکثر آنها به قصد تیغ زدن مردان و یا حتی پیدا کردن شوگر ددی یا همون پیرمرد های خرفت و چروکیده اما پولدار اینگونه خوشگل میکنن و میان بیرون وگرنه کمتر کسی دیگر به دنبال پیدا کردن یار یا نیمه گم شده ایناست. معنویات داره رخت بر میبنده و جای خودشو به فقر و فحشا و هزار جور کثافت کاری دیگه میده که همون بهتر بهش فکر نکنی. خود منم دیگر اصلا حوصله و وقت کافی برای یافتن یار و همدم ندارم. ترجیح میدم به جای این وقت تلف کردنا و در نتیجه وابستگی عاطفی و خیانت و سایر اعصاب خوردی های روابط عاطفی، تنها باشم تا فکری آزادتر داشته باشم و در نتیجه بهتر بتونم تجربیات و افکارم رو بنگارم.