تجربیات و افکار من در زندگی

تجربیات و افکار من در زندگی

دوست دارم زندگی رو...
تجربیات و افکار من در زندگی

تجربیات و افکار من در زندگی

دوست دارم زندگی رو...

ترس از آزمایش خون

صبح ساعت هفت با سر و صدای بچه ها بیدار شدم که داشتن لباس میپوشیدن که بریم سرکار. مانند همیشه با بی میلی از رخت و خوابم بیرون اومدم که منم لباس کار بپوشم و برم سرکار. حالم از لباس فرممون هم بهم میخورد و اگه دست خودم بود یه روز هم این لباسا رو نمیپوشیدم اما چاره‌ای نداشتم.

تنها دلگرمی ام این بود که شب قبلش به خودم قول داده بودم که دوباره برگردم سر روال قبلیم که هر روز مینوشتم و هر روز هم ورزش میکردم. در صورتی که اینجا موندگار بشم حتما برای باشگاه ثبت نام میکنم و بطور جد بدنسازی رو ادامه میدم.

 یکی از مزیت‌های کار فعلیم اینه که خوابگاهش داخل خود کارگاهه و رفت و آمد و موندن تو ترافیک و این داستان ها رو نداری. همچنین اینجا به نسبت کار قبلیم حقوقش بیشتره و از همون روز اول بیمه میکنن. الان نزدیک پنجاه روزه که اینجا مشغولم و میشه گفت بهش عادت کردم و مثل اولا اذیت نمیشم. دور و بری هام هم آدمای سالم و خوبی هستن و تابحال بدون هیچ حاشیه ای تونستم کار کنم. ساعت هفت میریم سرکار و معمولا تا پنج بعدازظهر کارمون طول میکشه. پس از آن اگه حالش رو داشته باشم میرم بیرون توی پارک کمی ورزش هم میکنم که روی روحیه ام خیلی تاثیر داره. امروز باید میرفتم برای انجام آزمایشات پزشکی که بیمه ام رو رد کنن. همه اش نگران آزمایش خون بودم چون میدونستم به احتمال زیاد مثل دفعات قبل چشام سیاهی بره و غش کنم. تا ساعت یازده کار کردم و بعدش رفتم مدارکام رو برداشتم که برم برای آزمایش. به جای اتوبوس و کورس کورس رفتن ترجیح دادم اسنپ بگیرم که الکی علاف نشم. راننده یه پسر جوون بود که چندتا ساندویچ گذاشته بود روی صندلی جلو. سر راهمون وقتی به یکی از این چرخی ها رسیدیم که آشغال جمع میکنن یه دونه از ساندویچ ها رو بهش داد. گفتش صبح ها چندتا ساندویچ درست میکنم با خودم میارم میدم دست این بدبخت بیچاره ها که یه کار مثبتی انجام داده باشم. از حرکتش خیلی خوشم اومد و تمجیدش کردم گفتم ایشالا که هرچی از خدا میخواین بهتون بده. وقتی به مقصد رسیدم تازه یادم اومد که معرفی نامه ای رو که شرکت بهم داده بود رو فراموش کردم بیارم. به خاطر فراموشکاری کمی خودمو سرزنش کردم. امکان داشت ازم آزمایش نگیرن یا شاید بیشتر ازم بگیرن. آدرس آزمایشگاه هم روی همون برگه بود که آدرس دقیقش یادم رفته بود. فقط اسمش یادم مونده بود اما وقتی از چندجا پرسیدم گفتن نمیدونیم. این بار هم گوگل و اینترنت به دادم رسیدن و روی نقشه سرچ کردم و با جی پی اس بالاخره تونستم پیدا کنم. وقتی رفتم داخل دیدم چندین نفر دیگه هم اومدن برای آزمایش. منشی یه دختر جوون و لاغر بود با یه ماسک سه بعدی بود و بسیار برخورد گرم و صمیمانه ای داشتن. وقتی گفتم معرفی نامه رو فراموش کردم گفت اشکال نداره درستش میکنیم. پس از پر کردن فرم اینا رفتم تست بینایی سنجی و شنوایی سنجی که خداروشکر مشکلی نداشتیم. بعد از آن نوبت به معاینات پزشکی رسید. کمی توی اتاق انتظار نشستم تا خانم دکتر اعلام کنه نفر بعد رو بفرستین. رفتم داخل پرونده ام رو دادم دستش گفت کاپشنت رو دربیار. کاپشن رو که درآوردم گفت لباستو بده بالا قفسه سینه ات رو ببینم. خواستم بگم خانم دکتر خجالت میکشم که دیگه گفتم دکتره دیگه صلاحیت داره. تی شرت رو دادم بالا سیکس پک ها رو ریختم بیرون تا قفسه سینه ام رو ورانداز کنه. پس از آن گفت بچرخ پشتت رو ببینم. خواستم همزمان فیگور هم بگیرم تا دیگه حرفی برای گفتن نداشته باشه اما جاش نبود. پس از کمی بشین پاشو و یه سری حرکات دیگه ازم فشار خون گرفت و بعد شروع کرد به سوال پرسیدن. توی برگه نوشته بودم در اوقات فراغت میرم شنا اونم پرسید کجا میری برای شنا؟. همچنین سوالات زیادی درباره سلامتی ام پرسید که گفتم از هر نظر سالمم خیالت راحت. 

بعد از انجام معاینات من رو برای مرحله اصلی فرستادن که از همه بیشتر میترسیدم و اون چیزی نبود جز آزمایش خون. قبل از آن سعی میکردم به خودم روحیه بدم و سعی کنم قوی و بی پروا باشم. برای اینجور مواقع سعی میکنم بعضی چیزارو به خودم یادآوری کنم تا جسورتر بشم و حس شجاعت در من ایجاد بشه. وقتی رفتم داخل ازم پرسید از کی ناشتایی گفتم از دیشب ساعت دوازده. گفت ناشتاییت زیاد شده و نمیتونیم ازت آزمایش بگیریم برو یه روز دیگه بیا. منم که نمیخواستم یه روز دیگه دوباره این همه راه رو بکوبم بیام بهشون گفتم الکی گفتم کمتره فقط آزمایش رو بگیرین بریم پی کارمون چون یه روز دیگه دوباره بهم مرخصی نمیدن. خوب شد بالاخره قبول کردن ولی گفت ممکنه آزمایشت درست درنیاد. گفتم اصلا مهم نیست فقط بگیر بره. رفتم روی صندلی نشستم که بیاد ازم خون بگیره. قبل از هرچیز یه شکلات آماده کردم که بلافاصله بعد از خونگیری بذارم دهنم تا از هوش نرم. استرس غش کردن وجودم رو فراگرفته بود که یکدفعه نیش سوزن رو روی بالم حس کردم. وقتی نمونه رو گرفت سریع شکلات رو گذاشتم دهنم و همونجوری روی صندلی لم دادم دیدم خداروشکر حالم خوبه و خبری از حال خرابی نیست. پس از اندکی پاشدم و ازشون تشکر کردم که من رو نفرستادن یه روز دیگه. وقتی اومدم بیرون از اینکه اینبار برای آزمایش خون عین خیالم نبود و هیچ اتفاقی نیفتاد خیلی خوشحال بودم و خدای خودم رو شکر میکردم. انگار تمام دنیا رو بهم داده بودن.

خاطرات شخصی

امروز یه آقایی برای کار تعمیر کولر اومده بود و به من گفتن باهاش برو و کنار دستش باش کمکش کن. از لباس خاک گرفته و نیز لکه بزرگی که روی ماسکش بود میشد تشخیص داد تعمیر کار و تکنسینه اما وقتی ازش پرسیدم کارتون چی هست برگشت گفت من مهندس مکانیک سیالاتم. ازم پرسید چقدر سواد داری. منم در جواب نگفتم فوق لیسانس انصرافی گفتم دانشگاه قبول شدم اما همون سال اول انصراف دادم نرفتم. گفت خوبه پس سوادت در حدی هست که علمی باهات حرف بزنم تقریبا منظورم رو بفهمی. گفتم نمیدونم من که از کار شما سردرنمیارم و فقط اومدم یه ابزاری چیزی خواستین بدم دستتون. گفت نه منظورم کار خودم نیست در کل میگم چون من خودم همیشه کتاب میخونم و هرروز تقریبا 20 صفحه کتاب میخونم. منم یه جورایی خوشم اومد و پرسیدم کتاب چی میخونی گفت کتابای مختلف میخونم‌. الان دارم یه کتاب تاریخی رو میخونم چون اینو بدون که تاریخ همیشه تکرار میشه. گفت کتاب نبرد من از هیتلر رو هم دارم میخونم. بعدش مشغول کار شدیم که دیدیم عایق دور دو تا از لوله ها که جنسشون خوب نبوده زیر نور آفتاب خراب شده و باید دوباره عایق کاری بشه بعد تعمیرش کنه. خلاصه کار تعمیر رو موکول کردیم به یه روز دیگه اما دوباره فاز نطق کردنش گل کرد و پوز معلومات و توانایی هایش رو میداد. به خیال خودش چون جسته گریخته چندتا کتاب خونده و یه شغلی یاد گرفته دیگه خیلی عالم و روشنفکر و فرهیخته است. در خیلی از زمینه ها نظر میداد ولی در هیچ کدوم هم ذره‌ای دقت کلامی نداشت و تازه گاهی برای بیان منظورش از ادبیاتی سخیف و مستهجن استفاده میکرد. از اینکه من گفته بودم سواد زیادی ندارم و در اینجا فقط یه کارمند ساده ام دیگه وارد وضعیت والد شده بود و در قامت یک انسان فرهیخته و باکمالات خودش رو در حد یه پروفسور تصور میکرد و بنای نصیحت و توصیه کردن به من گذاشت. برگشت گفت داداش یه چیزی بهت میگم ناراحت نشی. همون رو که گفت تا تهش رو خوندم که وه نصیحتی میخواد بهم بکنه. از اینکه در یه زمینه یه تجربه ای کسب کرده و یه حرفه رو یاد گرفته بود دیگه فکر میکرد شاخ غول رو شکسته و همه باید براش تعظیم کنن و ازش مشاوره شغلی و اجتماعی بگیرن. گفتش برو دنبال کاری که به معلوماتت اضافه کنه اینجا برای تو ارزش نداره. در جوابش گفتم حق با شماست حتما روش فکر میکنم مرسی. ازش پرسیدم چند ساله توی این کاری گفت بالای پونزده ساله توی این کارم و الان میگم ایکاش از همون زمانی که از شکم مادر متولد میشدم ننه ام منو میذاشت دم یه کارگاهی تا کار یاد بگیرم چون امروز کسی که تخصصی بلد نباشه ول معطله. منم که دیگه طاقت این حجم از غرور و خودپسندی رو نداشتم ازش پرسیدم میگم شما که در لین زمینه تخصص دارین سیستم پنوماتیک یعنی چی؟ گفت اون مربوط به مکانیک جامداته من تخصصم سیالاته. در حالی که میدونستم سیستم های پنوماتیکی در رشته مکانیک یه موضوع ابتدایی و پیش پا افتاده است و اتفاقا به سیالات هم مربوطه. به روش نیاوردم و بعد چند دقیقه دیگه نطق کردن و پند و اندرز بالاخره از همدیگر خداحافظی کردیم و برگشتم سرکارم. 

توی فکر خودم داشتم چنین کسانی رو ورانداز میکردم که با کمی کسب تجربه و معلومات دیگه فکر میکنن علامه دهر هستن و به هرکی میرسن که احساس کنن کمی از خودشون پایین تر هستن، نسخه خودشون رو براش میپیچن و ادعای فهم و کمالات و موفقیت دارن. مدل ذهنی اینجور آدما طوری است که فکر میکنن به واسطه یادگیری یه حرفه و کسب درآمد از آن دیگه کسی باهوش‌تر و موفقتر از آنها پیدا نمیشه و همه باید اونها رو الگوی خودشون قرار بدن و ازشون راهنمایی بخوان. دنیای اینها در یادگیری یه تخصص و صرف تمام عمرشون روی همان یک تخصص خلاصه میشود. انگار تنها راه موفقیت همان مسیری است که اونا رفتن و همه باید از آنها یاد بگیرن. در ذهن بسته این افراد خود شیفته و مغرور شاید مقوله هایی همچون مهارت های ارتباطی و تعاملات اجتماعی، مهارت‌های فردی، مباحث مدیریتی و کارآفرینی، موفقیت از طریق خلق آثار هنری و یا کسب مقام های ورزشی شاید تعریف نشده است و یا چنان به زمینه تخصصی خودشون چسبیدن که دیگه یادشون رفته که برای تجربه موفقیت راه های بسیار زیادی وجود داره و داشتن تخصص برای موفقیت شاید لازم باشه اما به هیچ عنوان کافی نیست. 

از این گونه افراد خودپسند و ادعادار حالم بد میشه. مثل این میمونه که افراد موفقی چون جف بزوف و ایلان ماسک به هرکی میرسن، از خدمه و کارمند گرفته تا تکنسین و مأمور پلیس، از کاری که میکنه و خدمتی که به جامعه میکنه دلسردش کنن و بگن الکی وقت خودتون رو هدر ندین و راه اشتباه رو در پیش نگیرین، بیاین شمام مثل ما باشین تا به موفقیت برسین. ولی درخت هرچه پربارتر باشه افتاده تر هست و خود ایلان ماسک یه بار اظهار داشت که صرفا به خاطر کسب ثروت و موفقیت، زندگی رو برای خودتون جهنم نکنین بلکه کارهایی رو انجام بدین که بهش علاقه دارین و از انجام آنها لذت میبرین. اینجا بد نیست به گفته یکی از بزرگان اشاره کنیم که میگه: 

آسانترین کار نصیحت است و سخت ترین کار خودشناسی. 


بی خانمانی

ناگهان با صدای راننده بیدار میشی و میبینی به مقصد رسیدی و تو خیلی سریع باید وسایلاتو جمع کنی و اتوبوس را ترک کنی. شب قبل اینکه بخوابی کلی خودت رو دلداری داده ای و به خودت امید دادی اما الان میبینی همه اون امیدها محو شدن و جاش رو ترس و دلشوره گرفته. کوله و وسایلات رو برمیداری و قصد داری برای چند لحظه کناری مکث کنی و دوباره افکارت رو جمع کنی که چکار کنی اما سماجت راننده تاکسی ها آزارت میده و مجبوری با همون کوله و وسایل سنگین ترمینال رو ترک کنی. آیا کار خوبی کردم دوباره اومدم تهران برای کار؟ بهتر نبود همون شهرستان بمونم؟ الان کجا برم چکار کنم؟ فکر ماندن در خوابگاه های ارزان قیمت هم دوباره روح را آزار میدهد. آیا این همان آزادی است که همیشه آن را طلب میکردم؟ چرا سرنوشت ما اینجوری رقم خورده؟ آن همه سال رو صرف درس و اخذ مدرک کردیم و حالا با مدرک دانشگاهی برای یه لقمه نون، باید توی شهر غریب دربه‌در دنبال کارگری باشی. وضعیت روحیش اصلا خوب نبود و همه آن مطالعات و آموزش هایی که از قبل برای رویارویی با زندگی بی رحم و ماشینی دیده بود ذره‌ای در کاهش اضطرابش تاثیر نداشت. با خود گفت باید راه بهتری وجود داشته باشد، چرا کارگری؟ اما هرچه بود الان اصلی ترین نیازش یه سرپناه و یه خوراک بود. در میان انبوه آدمها راهش رو به سمت ایستگاه مترو کج کرد در حالی که هنوز نمی‌دانست آیا باید اول بری یه سرپناهی پیدا کنه یا یکراست دنبال کار بگرده. بی‌خانمانی و کم پولی چقدر دلهره آور و وحشتناکه. آزدای در چنین حالتی بیش از آنکه شادمانی بیاورد، رعب آور بود. هنوز اول صبح بود و کسی بیدار نبود که برای کار زنگ بزنه. به نظرش رسید بهتره کاری با جای خواب و خرجی پیدا کنه چون پول زیادی توی حسابش نبود و با این وضع گرونی نمیشه زیاد از جیب خودت خرج کنی. دوباره داشت خودش رو میباحت اما ندای درونش بهش میگفت نترس قوی باش تو که دیگه بچه نیستی مردی هستی برای خودت. با دیدن چهره‌های اکثرا متزلزل و مضطرب و نیز اتباع فلک زده افغان بر میزان ترس و ناامیدی اش اضافه میشد. گیرم که یه کاری هم پیدا کردیم، تا کی باید با همین وضع زندگی کنم؟ با این وضع اقتصاد و تورم تا چند سال باید برای بقیه کار کرد تا پول یه ماشین درپیت رو جمع کنی؟ مگر این چند سال که کارگری کردیم چقدر تونستیم جمع کنیم تا اینبار بخوایم پس‌انداز کنیم . اما گویا چاره‌ای جز تسلیم شدن و متقاعد ساختن خود نداشت چون هرچه باشد آدم باید زنده میماند. به گذشته خودش که فکر میکرد بیشتر به سرنوشت خود غبطه میخورد. زمانی فکر میکرد که اگه مدرک دانشگاهیش رو بگیره دیگه همه چی تمامه اما همه اش سراب بود. پس از آن فکر میکرد با یادگیری یه حرفه بازهم میشه به جریان زندگی برگشت و از قافله عقب نموند ولی گویا تورم بسیار افستر گسیخته تر از میزان درآمدها بود و پس انداز زیادی نمیشد کرد. ناگهان یادش اومد باید به خونه خبر بده که به سلامتی به مقصد رسیده منتها نه با همین دلسردی و ناامیدی که تو سرش میگذشت بلکه باید وانمود میکرد که کاملا امیدوار و با انگیزه است. سپس این جمله رو با خودش زمزمه کرد که یا شنا کن یا غرق شو.

تجربه یک روز گردش در تهران

امروز  تصمیم گرفتم برم دربند برای تفریح. توی این همه سال که تهران کار میکنم، تصوری که از تهران داشتم یه شهر شلوغ و پرجمعیت، پر از دود و دم و ترافیک و آلودگی هوا بود که همه به نوعی درگیر روزمرگی و شتاب زندگی شدن و از زیبایی های زندگی غافل موندن. تنها تفریحی که توی تهران در تصورم میگنجید رفتن به پارک ها و بوستان ها ویا بازدید از مراکز خرید بود که زیاد چنگی به دل نمیزد. اما اخیرا دریافتم که در تهران نیز میشه مانند شهرهای دیگر به گردش و تفریح پرداخت و روزهای تعطیل رو با حس هیجان سپری کرد. هفته قبل رفته بودم دریاچه‌ چیتگر  و با دوچرخه سواری در اطراف دریاچه بسیار اوقات خوشی رو برای خودم رقم زدم. امروز هم با تصمیمم برای کوهنوردی در ارتفاعات شمیرانات، یکی از خاطره‌انگیز ترین روزهای عمرم رو تجربه کردم. یادمه فقط یه بار با دوستم اومده بودیم پارک جمشیدیه و فکر میکردم اونجا دیگه سرحد تهرانه و بقیه اش میشه کوه و بیابون. غافل از اینکه میتوان کیلومترها مسیر کوهنوردی رو پیمود و از مناظر و طبیعت کوهسانی رشته کوه های توچال لذت برد. دره‌های سرسبز، رودخانه‌های خروشان و آبشارهای مرتفع از جذابیت‌های  بسیار پر ارزش شمیران است که عده زیادی از کوه پیمایان و کوه نوردان بطور دائم و در تمام طول سال به این کوهستان مراجعه میکنند و از زیبایی‌های آن لذت می برند.
همان اول راه مجذوب طبیعت و آب و هوای خنک و دل انگیز اینجا شدم. تا حدود یک کیلومتر یا شایدم بیشتر، در هر قدمی یه رستوران یا یه مغازه خوراکی دایر بود و  مردم رو به داخل دعوت میکردن. فضایش بسیار شبیه مکان های گردشگری و تفریحی کشورهای اروپایی مثل ترکیه و اسپانیا و فرانسه بود و فضای شیک و باحال کافه ها و رستوران ها به جذابیتش افزوده بود. دوباره از بعضی مردم در عجب موندم که وقتی چنین جاهایی برای گردش داریم دیگه چه لزومی داره برای بازدید از چنین مکان هایی پامیشن میرن کشورهای خارجی. مگه همینجا چه چیزی از اونجا ها کم داره؟. اگه اونجا دریا و ساحل داره شمال و خلیج‌فارس خودمونم مگه دریا نداره؟ شاید به این خاطر که اونجا اسمش خارجه و کلاس و کیفیت ارائه خدمات به گردشگران خارجی بهتر باشه نمیدونم. همون اول راه خیلیا وارد فضای شیک و باحال رستوران ها و سفره خونه ها میشدن. صرف غذا بر روی رودخونه تجربه ای خالی از لطف نیست. مخصوصا برای کسانی که همراه با خانواده یا پارتنرشون هستن و به قصد کوه پیمایی نیومده ان. بعضیام که جوون و سرخوش بودن و کمی خوراکی موراکی خریده بودن و در کنار رودخونه اتراق کرده بودن تا یه قلیونی بکشن و اوقات خوشی رو دور هم سپری کنن. اما برخی هدفشون واقعا گشتن و ورزش و کوهنوردی بود. اما من… من برای رسیدن به اون بالا بالاها خیلی شور و هیجان داشتم. انگار قراره مدال قهرمانی رو بهم بدن. میخواستم برم اون بالا یه جای دنج پیدا کنم و کمی ساز دهنی بنوازم و تجربه‌ای خاطره‌انگیز و رویایی برای خودم به ثبت برسانم. برای خودم غبطه می‌خوردم که این همه سال آنچنان به خود سخت میگرفتم و خودم رو درگیر زندگی و نگرانی از آینده میکردم که هیچوقت به ذهنم نمیرسید برم چنین جاهایی تا کمی حالم عوض بشه. الان گویا طبیعت با زیبایی هایش و صدای ساز دلنوازش نارحتی ها و نگرانی ها را از دلم می زدود.