تجربیات و افکار من در زندگی

تجربیات و افکار من در زندگی

دوست دارم زندگی رو...
تجربیات و افکار من در زندگی

تجربیات و افکار من در زندگی

دوست دارم زندگی رو...

همنشینی با خود


پس از مدتی کار در شرکت های معتبر، یکدفعه از آدم های اطرافم خسته شدم و تصمیم گرفتم برم جایی کار کنم که با آدما زیاد سروکار نداشته باشم و بیشتر تو لاک خودم باشم تا با افکارم سر کنم و وقت آزادم رو بدون مزاحمت بقیه به مطالعه و تماشای فیلم و ورزش کردن اختصاص بدم تا به کارهای بیهوده و الکی. جامعه گریز نیستم اما ترجیح دادم برای مدت چند ماه هم که شده خودم تنها باشم و با آدما سروکار نداشته باشم و از تنهایی و مطالعه لذت ببرم. کار نگهبانی مدنظرم بود و توی آگهی یه دونه کار نگهبانی از یه واحد صنعتی در حال ساخت رو پیدا کردم. رفتم با طرف صحبت کنم همون اول بهم گفت کارش بصورت شبانه روزی است و باید حوصله کنی و طاقت بیاری وگرنه اگه میدونی حوصله ات سر میره از همین الان بگو. گفتم اتفاقا من خودم داوطلبانه دنبال همچین شغلی بودم تا برای مدتی از شر و شور دنیا به دور باشم تا فکرم کمی آروم بشه. وقتی دید من برعکس بقیه خودم این شغل رو انتخاب کردم و نه از سر اجبار، یه جورایی خاطرجمع شد که این با بقیه فرق داره. پس از ارائه مدارک و بستن قرارداد یه آقایی اومد دنبالم تا باهم بریم محل کار. اون کارگاه صنعتی بیرون از شهر قرار داشت. یه جایی تقریبا وسط بیابون. شب قبلش برف سنگینی اومده بود و همه جا سفیدپوش شده بود. وقتی نزدیک محل رسیدیم گفتش چون برف جاده رو بسته باید ماشین رو همینجا بذاریم و بقیشو پیاده بریم. با یه کوله و یه ساک سنگین و در حالی که برف تا زانو میومد مجبور شدیم یه کیلومتر راه رو پیاده طی کنیم. سرسختی ام اینجا نیز به کمکم اومد و اصلا به روی خودم نیاوردم. وقتی رسیدیم دیدم یه سوله ماوسطه که درش رو بستن و اتاق نگهبانی با همه امکانات هم داخل شرکته. یه اتاق ده دوازده متری بود با بخاری و گاز و یخچال و سرویس بهداشتی. اما تنها مشکلی که وجود داشت این بود که آب لوله کشی یخ زده بود و مجبور بودی یا بری از یه چشمه که اون اطراف بود آب بیاری و یا ذره ذره برف آب کنی و بریزی داخل مخزنی که توی سرویس بود . تمام محوطه کارگاه هم توسط دوربین کنترل میشد و مانیتور آن هم داخل اتاق بود. 

بهم گفتن فقط حواست به دوربین ها باشه کافیه و در طول شب هم نیازی نیست گشت بزنی چون اینجا بیابونه و ممکنه گرگی چیزی بیاد بهت حمله کنه. اگر در سن بیست سالگی بودم با رفتن اونا درجا هول ورم میداشت و مطمئنا زندگی کردن وسط این بیابون خالی از سکنه مرا به وحشت مینداخت. مطمئنا به خودم میگفتم مشکل آب رو چکار کنم؟ اگه شب گاز قطع بشه چی؟ اگه تو این بیابون گرگی دزدی چیزی بهم حمله کنه چی؟ اصلا چرا باید اینجا تک و تنها خودم رو اسیر کنم؟

ولی چون خودم بصورت داوطلبانه این رو انتخاب کرده بودم و میخاستم خودم رو به چالش بکشم در نتیجه تنهایی زندگی کردن توی اون بیابون بسیار برام دلچسب بود و میخاستم برای یه مدت تنها باشم و با افکار و کتابهایی که دوست داشتم سر کنم. در این سالها که در شهرهای مختلف زندگی کردم زندگی میان آدم ها رو بس خطرناک‌تر از زندگی میان جانوران یافتم. دیگر نه از تنهایی میترسیدم و نه از تاریکی. آری این فقط آدم ها بودن که باعث ترس در وجود من میشدن. از بس برای این سبک زندگی هیجان پیدا کردم که از شدت خوشحالی فقط آواز میخوندم و به این فکر میکردم که در این مدت چقدر وقت آزاد دارم و میتونم بشینم با خیالی آسوده فیلم ببینم و کتاب بخوانم. با خود گفتم مشکل بی آبی رو هم میتونم آب کردن برف حل کنم یا برم از همون چشمه ای که این اطرافه آب بیارم. حتی اگر گاز هم قطع بشه میتونم از درختای اون اطراف هیزم بیارم و با آتش خودم رو گرم کنم. هر وقت هم آذوقه کم بیارم زنگ میزنم برام بیارن دیگه چه جای نگرانی هست. زندگی در شرایط سخت داشت بیشتر مرا به وجد میاورد تا باعث نگرانی ام بشه. تنها نگرانی ام بی آبی و ترس از قطع شدن گاز بود که بطور مستمر هر یکی دو ساعت یه بار از بیرون مقداری برف میاوردم داخل و هروقت آب میشد میریختم داخل مخزن. در مصرف آب نهایت صرفه جویی میکردم و اینجا بود که به اهمیت صرفه جویی در مصرف انرژی پی میبردم و با خود میگفتم چی میشد اگر همه یه مدت مجبور بشن اینجوری زندگی کنن تا عادت مصرف بهینه در جامعه نهادینه شود.

تاثیر مصرف گل در مقایسه با مستی

 خواستم یکبار هم که شده ماری جوانا رو امتحان کنم و تجربه خودم رو برای بقیه به اشتراک بگذارم. بالاخره یه شب با یکی از دوستام که تازه باهاش آشنا شده بودم امتحانش کردم. بدتر اینکه قبل از آن عرق هم خورده بودم تا تاثیرش چند برابر بشه.

 در کل میشه گفت شراب سلاحی است در برابر رنج و مشکلات و نگرانی ها اما ماری جوانا سلاحی است برای مقابله با بی حوصلگی و حس بطالت و روزمرگی.

   قبلا ماری جوانا رو امتحان کرده بودم اما هیچ تاثیری توش ندیده بودم اینبار نیز بدون ترس امتحان کردم ببینم چه اتفاقی میفته. پس از اینکه چند کام گرفتم، از آنجا که قبلش مست بودم یهو دیدم واقعا تو حس و حال خودم نیستم و یه حال خیلی عجیب بهم دست داده که تا حالا در چنین دنیایی نبوده ام. چیزی شبیه به دنیای ارواح و متافیزیک و آخرت و اینا. برخلاف مستی این دفعه خیلی ترس  وجودم رو فرا گرفته بود. واقعا ترسیده بودم. یاد دوران افسردگی ام افتادم که چقدر وحشتناک بود برام و چند ماه طول کشید تا بالاخره با خوددرمانی تونستم از اون وضعیت دربیام. در اون لحظه به خودم قول دادم که اگه از این حال دربیام و به دنیای عادی برگردم دیگه هیچی نمیخام. توهم و خیال بافی و سرخوشی و همه چیز باهم میکس شده بود. هذیان میگفتم و میخندیدم و مثل دلقک ها حرکات جلفی انجام میدادم. اولش به این پسره مشکوک شدم که شاید با نیت بدی اینو بهم داده و سعی کردم مواظبش باشم ببینم چی از جونم میخاد. بعدش توهماتم شروع شد. فکر میکردم زمان مرگم نزدیک شده و این آدم از دنیای ماورایی اومده که بهم بگه مرگت داره فرا میرسه و منو به آرامش دعوت کنه که نترس سخت نیست خیلی راحت میری اون دنیا و اصلا جای نگرانی نیست. دل کندن از این دنیا برام سخت بود و اگر واقعا اینجوری بود میدونستم که بعدش خیلی دلم برای این دنیا تنگ میشه و همه اش حسرت اینو میخورم که چرا از دنیای جذاب و دیدنی بیشتر لذت نبردم حالا دقیقه نود یادم افتاده. سراپا ترس و دلشوره شده بودم. وقتی این موضوع رو بهش گفتم اونم داشت حرفم رو تایید میکرد که آره آخرالزمان نزدیکه تا منم کم کم اینو جدی بگیرم. ازش میپرسیدم چقدر فرصت دارم؟ کی قراره بمیرم؟ انگار اون یه فرشته ای چیزی بود و یه نیروی ماورایی داره که همه چیز رو میدونه. بهش میگفتم تو از آینده اومدی. بهم بگو که از این به بعد قراره چه اتفاقی بیفته. جنگ روسیه و اوکراین به کجا ختم میشه؟ آیا همینجا تموم میشه یا ناتو هم وارد جنگ میشه و دنیا نابود میشه؟ 

پس از آن فکر میکردم این یه روانپزشکه که خدا فرستاده تا منو هیپنوتیزم کنه و برای تصمیم گیری منو راهنمایی کنه. ازش میپرسیدم الان باید چکار کنم؟ اینجا بمونم یا برم تهران کار کنم یا عراق یا کجا؟ اونم وقتی جدی جواب میداد منم بیشتر این فکر که این فرشته ای چیزیه در ذهنم تثبیت میشد و کم کم داشتم اطلاعات محرمانه و رازهای زندگیم رو افشا میکردم. اما وقتی یه حرف مزخرفی میزدم و میدیدم اونم میخنده میفهمیدن توهم زدم و دوباره به خودم میومدم که الان حالم خرابه و هیچ چیز عجیب و غریبی اتفاق نیفتاده و فقط من حالم خوش نیست و به زودی به حالت عادی برمیگردم. یه لحظه فکر میکردم که من در این دنیا یه رسالت و ماموریتی دارم که باید انجام بشه و دوستم یه فرازمینیه که اومده بهم بگه چکار کنم. یه لحظه فکر میکردم من منجی بشریتم و باید دنیا رو نجات بدم اما نمیدونم چکار باید بکنم و میخاستم از امید بپرسم. میدونستم این حال گذراست اما نمیدونستم کی و چقدر طول میکشه چون زمان خیلی برام سخت میگذشت. فکرم سریع به خیلی جاها میرفت و به خیلی چیزها همزمان فکر میکردم. از خاطرات و تجربیات گذشته، از شخصیت و خصوصیات اخلاقی خودم، از تربیت خانوادگی، از وضعیت حال حاضر و مبهم بودن آینده و اینکه واقعا چه اتفاقی قراره بیفته و من الان باید چکار کنم. یاد شخصیت زرتشت در کتاب نیچه افتاده بودم که در نهایت تنهایی به دنبال فرزانگی و کشف اسرار بود. همچنین شخصیت ابرانسان که نیچه در کتابش مطرح کرده بود در ذهنم داشت تداعی میشد. خیلی وراج شده بودم و هذیان میگفتم و میخندیدم. اگه قادر بودم افکارم رو بنویسم شاید با دقت و ظرافت بهتری اون حال رو ضبط میکردم اما نمیشد. دیگه داشتم با رفتار و حرکاتم بقیه رو اذیت میکردم و از خودم خجالت میکشیدم. اما نمیتونستم جلوی خودم رو بگیرم چون فکر میکردم دیگر اختیارم دست خودم نیست. الان منم مانند او فامیلمون شده بودم که یه شب تو عرق خوری زیاده‌روی کرده بود و هرکاری میکردیم به خودش بیاد بقیه نفهمن فایده نداشت. دیگه هیچ کاری و هیچ حرفی برام مایه شرمساری نبود. خیلی راحت بددهنی میکردم و به قول معروف پر رو شده بودم. دیگه از ادب و احترام چیزی حالیم نبود و زده بودم به سیم آخر. اگه در حال مستی بیخیالی و شهامت بالایی داری اینجا هم بیخیالی و هیچ چیزی برات مهم نیست. انجام خیلی از کارها که قبلا در حالت عادی برام خجالت داشت اینجا اصلا برام مهم نبود. مثل همون شلخته بودن یا اینکه نقاط ضعفم افشا بشه و ضایع بشم یا سر یه حرف نباشم و در کمال پررویی بزنم زیر همه قول و قرار ها. در حالت مستی دلیری و شجاعت بی باکانه داری اما اینجا وقاحت بی حد و مرز، فریبکاری و تظاهر همراه با ترس و احتیاط داری. در حال مستی خیلی بیخیالی و نمیخای به هیچی فکر کنی و به قول معروف دنیا رو به یه ورت میگیری اما اینجا تمایل به فعالیت های ذهنی ات خیلی بیشتر میشه و میخای سر از رازها و معماها دربیاری تا حدی که انجام امورات عادی برات مسخره به نظر میاد و فقط دلت میخاد تنها باشی و به ندانسته ها و ناشناخته ها فکر کنی و از اسرار ازل سردربیاری. شاید در حال مستی بخای پرخاشگری کنی و با بقیه دعوا کنی اما اینجا بی خطری و تا حدودی ترسو میشی و میگی نکنه کسی بهم آسیب برسونه. اینجا نمیتونی اعمال خشونت آمیز انجام بدی مگه اینکه آنقدر توهم بزنی که یه کاری کنی که خودت هم حواست نباشه و بعدا متوجه بشی که به بقیه آسیب رسوندی و باعث آزار دیگران شده ای. اینجا ترس اجتماعی از بین میره و اگه توی جمع باشی با مهارت های ارتباطی بهتری میخای ارتباط برقرار کنی. اگر هم تنها باشی احتمالا به  اوهام و خیال بافی میپردازی یا دوس داری با یه فیلم یا یه اثر هنری ارتباط برقرار کنی . برخلاف مستی اینجا خیلی دقیقتر حرف میزنی و حواست به جمله ها و کلماتی که بلغور میکنی هست. در حال مستی ریشخند و  مسخره کردن دیگران بیشتر توی فکرته و اون رو کمتر ابراز میکنی و با مقایسه خودت با دیگران حس برتری جویی و اقتدار و شهامت و اعتماد به نفس داری اما اینجا ممکنه بدون پرده به تحقیر طرف بپردازی و در صورت عکس‌العمل تهاجمی توسط طرف مقابل تو در کمال خونسردی سعی میکنی وارد تنش نشی و فقط با حرف و شوخی واکنش خطرناک طرف مقابلت رو خنثی کنی و سعی کنی دیگه تحریک آمیز رفتار نکنی چون دنبال دردسر نیستی اما در حال مستی دقیقا دنبال دردسری و تازه ممکنه ازش لذت هم ببری. در حال مستی  عطوفت و بخشندگی بیشتری داری اما اینجا بیشتر یه آدم فریبکار و پررویی و عوض حس شادمانی و شنگولی بیشتر نگران وضعیت و موقعیتی که در آن قرار داری هستی.برای همین مدام میخای به تحلیل شرایط موجود بپردازی که چکار کنی. تنهایی در حال مستی آزار دهنده است و ترجیح میدی به جای اینکه یه جا بشینی فکر کنی به فعالیت بپردازی یا ورزش کنی یا حداقل آواز بخونی و برقصی اما تنهایی و فکر کردن در اینجا برات دلپذیر میشه و از همنشینی با خودت لذت میبری. شاید برای همین معتادا کارتن خواب میشن و تنهایی رو بهتر تحمل میکنن. در حال مستی بیشتر زمینی هستی و مرزهای فکری ات بسیار محدوده مثلا همه اش محدود به کره زمین و این مکان و این لحظه ای که توش هستی ولی در اینجا نه تنها فعالیت فکری ات زیاد میشه و زمان و مکان و فضا رو درمینورده بلکه تمام معلومات و آگاهی و مطالعه هایی که تابحال داشتی با سرعت زیاد و شاید کارایی بیشتری از مغزت عبور میکنه و قادری روی هرکدومش فوکوس کنی و موشکافانه بررسیش کنی و به بحث و تبادل نظر درباره آن بپردازی.

 در حال مستی فقط سرخوشی و دوس داری فعال باشی و بخندی اما اینجا خیلی حال ها رو تجربه میکنی و مغزت خیلی فعال میشه و میخای ته و توی همه چیز رو دربیاری. فضول میشی و به همه چیز کنجکاوی میکنی. پس از آن فکر میکردم زمان وایساده یا خیلی دیر میگذره. یا فکر میکردم در زمان سفر کرده ام و حالا نمیدونم کجام. بعد کلی اذیت و هذیان گویی بالاخره رفتم دراز کشیدم تا با وجود اون همه افکار و یاوه گویی خوابم ببره. وقتی بیدار شدم دیدم آب بدنم خشک شده و سردرد دارم. چه فازیه. دیگه نمیخام تجربه اش کنم. خیلی بد بود انگار از اون دنیا برگشته ام. در مستی شاید به خاطر کاهش هشیاری نفهمی چکار میکنی و چی میگی اما در کل میدونی کجایی و با دنیا چند چندی. در مستی هشیاری میاد پایین و خوب نمیتونی فکر و تمرکز کنی اما اینجا با اینکه میزان تمرکز و فعالیت ذهنیت خیلی زیاده ولی خیلی فراموشکار میشی و حافظه ات به حد حافظه ماهی میرسه. در کل مستی دنیای عشق و صفا و رفاقت و دوستی و سرخوشی است اما در حالت چتی به خاطر فعالیت بیشتر مغز میتونی دیپلمات و مذاکره کننده خوبی باشی. مستی بهت روحیه و حس اعتماد به نفس میده و دوست داری بیشتر قاطی اجتماع بشی اما چت بودن با اینکه مهارت های ارتباطی رو بهتر میکنه و از لحاظ فکری رشد میکنی اما در کل آدم رو به انزوا و تباهی میکشونه و عوض اینکه مثل مستی سرت بالا باشه بیشتر باعث حقارت و سرافکندگی ات خواهد شد که دیگه نمیخوام تجربه اش کنم و همین یه بار برام کافیه. مستی دنیای لوتی گری و داش مشتی هاست که در یه حس و حال کودکانه و شاد و شنگول بسر میبری اما چت بودن بیشتر جنبه عرفان و دنیای انتزاعی و شعر و شاعریه که فکر میکنم نویسندگان و هنرمندان در حال نئشگی بهتر بتونن به ایجاد آثار خود بپردازن. این بود تجربه و نظر من درباره دنیای نئشگی.