تجربیات و افکار من در زندگی

تجربیات و افکار من در زندگی

دوست دارم زندگی رو...
تجربیات و افکار من در زندگی

تجربیات و افکار من در زندگی

دوست دارم زندگی رو...

خاطرات شخصی

امروز یه آقایی برای کار تعمیر کولر اومده بود و به من گفتن باهاش برو و کنار دستش باش کمکش کن. از لباس خاک گرفته و نیز لکه بزرگی که روی ماسکش بود میشد تشخیص داد تعمیر کار و تکنسینه اما وقتی ازش پرسیدم کارتون چی هست برگشت گفت من مهندس مکانیک سیالاتم. ازم پرسید چقدر سواد داری. منم در جواب نگفتم فوق لیسانس انصرافی گفتم دانشگاه قبول شدم اما همون سال اول انصراف دادم نرفتم. گفت خوبه پس سوادت در حدی هست که علمی باهات حرف بزنم تقریبا منظورم رو بفهمی. گفتم نمیدونم من که از کار شما سردرنمیارم و فقط اومدم یه ابزاری چیزی خواستین بدم دستتون. گفت نه منظورم کار خودم نیست در کل میگم چون من خودم همیشه کتاب میخونم و هرروز تقریبا 20 صفحه کتاب میخونم. منم یه جورایی خوشم اومد و پرسیدم کتاب چی میخونی گفت کتابای مختلف میخونم‌. الان دارم یه کتاب تاریخی رو میخونم چون اینو بدون که تاریخ همیشه تکرار میشه. گفت کتاب نبرد من از هیتلر رو هم دارم میخونم. بعدش مشغول کار شدیم که دیدیم عایق دور دو تا از لوله ها که جنسشون خوب نبوده زیر نور آفتاب خراب شده و باید دوباره عایق کاری بشه بعد تعمیرش کنه. خلاصه کار تعمیر رو موکول کردیم به یه روز دیگه اما دوباره فاز نطق کردنش گل کرد و پوز معلومات و توانایی هایش رو میداد. به خیال خودش چون جسته گریخته چندتا کتاب خونده و یه شغلی یاد گرفته دیگه خیلی عالم و روشنفکر و فرهیخته است. در خیلی از زمینه ها نظر میداد ولی در هیچ کدوم هم ذره‌ای دقت کلامی نداشت و تازه گاهی برای بیان منظورش از ادبیاتی سخیف و مستهجن استفاده میکرد. از اینکه من گفته بودم سواد زیادی ندارم و در اینجا فقط یه کارمند ساده ام دیگه وارد وضعیت والد شده بود و در قامت یک انسان فرهیخته و باکمالات خودش رو در حد یه پروفسور تصور میکرد و بنای نصیحت و توصیه کردن به من گذاشت. برگشت گفت داداش یه چیزی بهت میگم ناراحت نشی. همون رو که گفت تا تهش رو خوندم که وه نصیحتی میخواد بهم بکنه. از اینکه در یه زمینه یه تجربه ای کسب کرده و یه حرفه رو یاد گرفته بود دیگه فکر میکرد شاخ غول رو شکسته و همه باید براش تعظیم کنن و ازش مشاوره شغلی و اجتماعی بگیرن. گفتش برو دنبال کاری که به معلوماتت اضافه کنه اینجا برای تو ارزش نداره. در جوابش گفتم حق با شماست حتما روش فکر میکنم مرسی. ازش پرسیدم چند ساله توی این کاری گفت بالای پونزده ساله توی این کارم و الان میگم ایکاش از همون زمانی که از شکم مادر متولد میشدم ننه ام منو میذاشت دم یه کارگاهی تا کار یاد بگیرم چون امروز کسی که تخصصی بلد نباشه ول معطله. منم که دیگه طاقت این حجم از غرور و خودپسندی رو نداشتم ازش پرسیدم میگم شما که در لین زمینه تخصص دارین سیستم پنوماتیک یعنی چی؟ گفت اون مربوط به مکانیک جامداته من تخصصم سیالاته. در حالی که میدونستم سیستم های پنوماتیکی در رشته مکانیک یه موضوع ابتدایی و پیش پا افتاده است و اتفاقا به سیالات هم مربوطه. به روش نیاوردم و بعد چند دقیقه دیگه نطق کردن و پند و اندرز بالاخره از همدیگر خداحافظی کردیم و برگشتم سرکارم. 

توی فکر خودم داشتم چنین کسانی رو ورانداز میکردم که با کمی کسب تجربه و معلومات دیگه فکر میکنن علامه دهر هستن و به هرکی میرسن که احساس کنن کمی از خودشون پایین تر هستن، نسخه خودشون رو براش میپیچن و ادعای فهم و کمالات و موفقیت دارن. مدل ذهنی اینجور آدما طوری است که فکر میکنن به واسطه یادگیری یه حرفه و کسب درآمد از آن دیگه کسی باهوش‌تر و موفقتر از آنها پیدا نمیشه و همه باید اونها رو الگوی خودشون قرار بدن و ازشون راهنمایی بخوان. دنیای اینها در یادگیری یه تخصص و صرف تمام عمرشون روی همان یک تخصص خلاصه میشود. انگار تنها راه موفقیت همان مسیری است که اونا رفتن و همه باید از آنها یاد بگیرن. در ذهن بسته این افراد خود شیفته و مغرور شاید مقوله هایی همچون مهارت های ارتباطی و تعاملات اجتماعی، مهارت‌های فردی، مباحث مدیریتی و کارآفرینی، موفقیت از طریق خلق آثار هنری و یا کسب مقام های ورزشی شاید تعریف نشده است و یا چنان به زمینه تخصصی خودشون چسبیدن که دیگه یادشون رفته که برای تجربه موفقیت راه های بسیار زیادی وجود داره و داشتن تخصص برای موفقیت شاید لازم باشه اما به هیچ عنوان کافی نیست. 

از این گونه افراد خودپسند و ادعادار حالم بد میشه. مثل این میمونه که افراد موفقی چون جف بزوف و ایلان ماسک به هرکی میرسن، از خدمه و کارمند گرفته تا تکنسین و مأمور پلیس، از کاری که میکنه و خدمتی که به جامعه میکنه دلسردش کنن و بگن الکی وقت خودتون رو هدر ندین و راه اشتباه رو در پیش نگیرین، بیاین شمام مثل ما باشین تا به موفقیت برسین. ولی درخت هرچه پربارتر باشه افتاده تر هست و خود ایلان ماسک یه بار اظهار داشت که صرفا به خاطر کسب ثروت و موفقیت، زندگی رو برای خودتون جهنم نکنین بلکه کارهایی رو انجام بدین که بهش علاقه دارین و از انجام آنها لذت میبرین. اینجا بد نیست به گفته یکی از بزرگان اشاره کنیم که میگه: 

آسانترین کار نصیحت است و سخت ترین کار خودشناسی. 


بی خانمانی

ناگهان با صدای راننده بیدار میشی و میبینی به مقصد رسیدی و تو خیلی سریع باید وسایلاتو جمع کنی و اتوبوس را ترک کنی. شب قبل اینکه بخوابی کلی خودت رو دلداری داده ای و به خودت امید دادی اما الان میبینی همه اون امیدها محو شدن و جاش رو ترس و دلشوره گرفته. کوله و وسایلات رو برمیداری و قصد داری برای چند لحظه کناری مکث کنی و دوباره افکارت رو جمع کنی که چکار کنی اما سماجت راننده تاکسی ها آزارت میده و مجبوری با همون کوله و وسایل سنگین ترمینال رو ترک کنی. آیا کار خوبی کردم دوباره اومدم تهران برای کار؟ بهتر نبود همون شهرستان بمونم؟ الان کجا برم چکار کنم؟ فکر ماندن در خوابگاه های ارزان قیمت هم دوباره روح را آزار میدهد. آیا این همان آزادی است که همیشه آن را طلب میکردم؟ چرا سرنوشت ما اینجوری رقم خورده؟ آن همه سال رو صرف درس و اخذ مدرک کردیم و حالا با مدرک دانشگاهی برای یه لقمه نون، باید توی شهر غریب دربه‌در دنبال کارگری باشی. وضعیت روحیش اصلا خوب نبود و همه آن مطالعات و آموزش هایی که از قبل برای رویارویی با زندگی بی رحم و ماشینی دیده بود ذره‌ای در کاهش اضطرابش تاثیر نداشت. با خود گفت باید راه بهتری وجود داشته باشد، چرا کارگری؟ اما هرچه بود الان اصلی ترین نیازش یه سرپناه و یه خوراک بود. در میان انبوه آدمها راهش رو به سمت ایستگاه مترو کج کرد در حالی که هنوز نمی‌دانست آیا باید اول بری یه سرپناهی پیدا کنه یا یکراست دنبال کار بگرده. بی‌خانمانی و کم پولی چقدر دلهره آور و وحشتناکه. آزدای در چنین حالتی بیش از آنکه شادمانی بیاورد، رعب آور بود. هنوز اول صبح بود و کسی بیدار نبود که برای کار زنگ بزنه. به نظرش رسید بهتره کاری با جای خواب و خرجی پیدا کنه چون پول زیادی توی حسابش نبود و با این وضع گرونی نمیشه زیاد از جیب خودت خرج کنی. دوباره داشت خودش رو میباحت اما ندای درونش بهش میگفت نترس قوی باش تو که دیگه بچه نیستی مردی هستی برای خودت. با دیدن چهره‌های اکثرا متزلزل و مضطرب و نیز اتباع فلک زده افغان بر میزان ترس و ناامیدی اش اضافه میشد. گیرم که یه کاری هم پیدا کردیم، تا کی باید با همین وضع زندگی کنم؟ با این وضع اقتصاد و تورم تا چند سال باید برای بقیه کار کرد تا پول یه ماشین درپیت رو جمع کنی؟ مگر این چند سال که کارگری کردیم چقدر تونستیم جمع کنیم تا اینبار بخوایم پس‌انداز کنیم . اما گویا چاره‌ای جز تسلیم شدن و متقاعد ساختن خود نداشت چون هرچه باشد آدم باید زنده میماند. به گذشته خودش که فکر میکرد بیشتر به سرنوشت خود غبطه میخورد. زمانی فکر میکرد که اگه مدرک دانشگاهیش رو بگیره دیگه همه چی تمامه اما همه اش سراب بود. پس از آن فکر میکرد با یادگیری یه حرفه بازهم میشه به جریان زندگی برگشت و از قافله عقب نموند ولی گویا تورم بسیار افستر گسیخته تر از میزان درآمدها بود و پس انداز زیادی نمیشد کرد. ناگهان یادش اومد باید به خونه خبر بده که به سلامتی به مقصد رسیده منتها نه با همین دلسردی و ناامیدی که تو سرش میگذشت بلکه باید وانمود میکرد که کاملا امیدوار و با انگیزه است. سپس این جمله رو با خودش زمزمه کرد که یا شنا کن یا غرق شو.

A typical day of my living in Tehran

Today I slept until 10. Then I headed to Sadeghieh to deliver my documents from that service company I used to work with. I saw an interesting ad on a truck saying "Just Delester is a Delester". It shows the power of brands. What a wonderful world I entered, business and branding. 

I traveled by bus in Tehran's hazy weather. Then I took a cab to get there. A man who was traveling with me invited us to have a coffee on our way but I declined. These things are suspicious in Tehran. I went to the company's office to receive my id documents. They charged me 200 thousands tomans as punishment. Their excuse for doing so was that I didn't cooperate enough with them. The only reason that I worked with this job search company was that unlike other companies, they don't charge job seekers at first, unaware that they will do so at the end of the contract. What a scam company. I decided to have a good meal to be stronger and healthier after my sickness . But the most interesting thing I had today was playing football with two Afghanis guys on a lawn inside the nearby park. It was the best experience I have had in the last two weeks. So everything is ready for me to do exercise regularly. Thank God