تجربیات و افکار من در زندگی

تجربیات و افکار من در زندگی

دوست دارم زندگی رو...
تجربیات و افکار من در زندگی

تجربیات و افکار من در زندگی

دوست دارم زندگی رو...

بی خانمانی

ناگهان با صدای راننده بیدار میشی و میبینی به مقصد رسیدی و تو خیلی سریع باید وسایلاتو جمع کنی و اتوبوس را ترک کنی. شب قبل اینکه بخوابی کلی خودت رو دلداری داده ای و به خودت امید دادی اما الان میبینی همه اون امیدها محو شدن و جاش رو ترس و دلشوره گرفته. کوله و وسایلات رو برمیداری و قصد داری برای چند لحظه کناری مکث کنی و دوباره افکارت رو جمع کنی که چکار کنی اما سماجت راننده تاکسی ها آزارت میده و مجبوری با همون کوله و وسایل سنگین ترمینال رو ترک کنی. آیا کار خوبی کردم دوباره اومدم تهران برای کار؟ بهتر نبود همون شهرستان بمونم؟ الان کجا برم چکار کنم؟ فکر ماندن در خوابگاه های ارزان قیمت هم دوباره روح را آزار میدهد. آیا این همان آزادی است که همیشه آن را طلب میکردم؟ چرا سرنوشت ما اینجوری رقم خورده؟ آن همه سال رو صرف درس و اخذ مدرک کردیم و حالا با مدرک دانشگاهی برای یه لقمه نون، باید توی شهر غریب دربه‌در دنبال کارگری باشی. وضعیت روحیش اصلا خوب نبود و همه آن مطالعات و آموزش هایی که از قبل برای رویارویی با زندگی بی رحم و ماشینی دیده بود ذره‌ای در کاهش اضطرابش تاثیر نداشت. با خود گفت باید راه بهتری وجود داشته باشد، چرا کارگری؟ اما هرچه بود الان اصلی ترین نیازش یه سرپناه و یه خوراک بود. در میان انبوه آدمها راهش رو به سمت ایستگاه مترو کج کرد در حالی که هنوز نمی‌دانست آیا باید اول بری یه سرپناهی پیدا کنه یا یکراست دنبال کار بگرده. بی‌خانمانی و کم پولی چقدر دلهره آور و وحشتناکه. آزدای در چنین حالتی بیش از آنکه شادمانی بیاورد، رعب آور بود. هنوز اول صبح بود و کسی بیدار نبود که برای کار زنگ بزنه. به نظرش رسید بهتره کاری با جای خواب و خرجی پیدا کنه چون پول زیادی توی حسابش نبود و با این وضع گرونی نمیشه زیاد از جیب خودت خرج کنی. دوباره داشت خودش رو میباحت اما ندای درونش بهش میگفت نترس قوی باش تو که دیگه بچه نیستی مردی هستی برای خودت. با دیدن چهره‌های اکثرا متزلزل و مضطرب و نیز اتباع فلک زده افغان بر میزان ترس و ناامیدی اش اضافه میشد. گیرم که یه کاری هم پیدا کردیم، تا کی باید با همین وضع زندگی کنم؟ با این وضع اقتصاد و تورم تا چند سال باید برای بقیه کار کرد تا پول یه ماشین درپیت رو جمع کنی؟ مگر این چند سال که کارگری کردیم چقدر تونستیم جمع کنیم تا اینبار بخوایم پس‌انداز کنیم . اما گویا چاره‌ای جز تسلیم شدن و متقاعد ساختن خود نداشت چون هرچه باشد آدم باید زنده میماند. به گذشته خودش که فکر میکرد بیشتر به سرنوشت خود غبطه میخورد. زمانی فکر میکرد که اگه مدرک دانشگاهیش رو بگیره دیگه همه چی تمامه اما همه اش سراب بود. پس از آن فکر میکرد با یادگیری یه حرفه بازهم میشه به جریان زندگی برگشت و از قافله عقب نموند ولی گویا تورم بسیار افستر گسیخته تر از میزان درآمدها بود و پس انداز زیادی نمیشد کرد. ناگهان یادش اومد باید به خونه خبر بده که به سلامتی به مقصد رسیده منتها نه با همین دلسردی و ناامیدی که تو سرش میگذشت بلکه باید وانمود میکرد که کاملا امیدوار و با انگیزه است. سپس این جمله رو با خودش زمزمه کرد که یا شنا کن یا غرق شو.

نظرات 1 + ارسال نظر
Sabigol دوشنبه 18 بهمن 1400 ساعت 22:42 http://Mynbs.blogsky.com

سلام
امیدوارم موفق باشید و تسلیم غول ناامیدی نشین و با انگیزه و پر توان رو به جلو حرکت کنید هر چند مسیر رو به جلو و رشد بسیار سخت و ناهموار هست...

ممنون از حضور گرمتون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد