تجربیات و افکار من در زندگی

تجربیات و افکار من در زندگی

دوست دارم زندگی رو...
تجربیات و افکار من در زندگی

تجربیات و افکار من در زندگی

دوست دارم زندگی رو...

آلبرت عزیز تبریک میگم

امروز روزی تاریخی برای جامعه علمی جهان بود و همچنین روزی بسیار حساس و سرنوشت ساز برای تئوری نسبیت اینشتین. پس از سالها تلاش بالاخره تلسکوپ های فضایی توانستند اولین تصویر از یک سیاهچاله در کهکشان راه شیری را ثبت کنند. حدود صد سال پیش آلبرت اینشتین انقلابی جدید در علم ایجاد کرد و با تئوری نسبیتش تا به امروز به نامدارترین دانشمند تاریخ تبدیل شده بود. اما امروز به موفقیت بزرگ دیگری پس از مرگش دست یافت. تصویر ثبت شده توسط تلسکوپ افق رویداد امروز نشان داد که اینشتین به معنای واقعی کلمه بزرگترین دانشمند در طول تاریخ بشر است. اما افسوس که خود آلبرت اینشتین و استفن هاوکینگ اکنون در میان ما نیستند تا این تصویر را مشاهده کنند.
مرگ بی رحم ترین پدیده است چرا که این عکس را  میلیاردها نفر ممکن است ببینند و خیلی سطحی از کنار آن بگذرند اما شخصی که سالها روی سیاهچاله ها وقت گذاشت و با تمام وجود عطش دیدن این تصویر را داشت و ملقب به پدر سیاهچاله ( استفن هاوکینگ ) ها بود دیگر در این دنیا نیست که آنرا ببیند. مگر میشود مرگ و طبیعت اینقدر بی رحم باشند؟؟

اما  باید این دستاورد بزرگ را بهشون تبریک گفت چون با اینکه آنان دیگر میان ما نیستند ولی ارزش کارهایی که آنان برای نسل بشر انجام دادند برای همیشه زنده است و نام و یادشان در تاریخ علم ماندگار. روحتان شاد و یادتان گرامی

Seize the day

گفته میشه که آدمی بیشتر برای کارهایی که انجام نداده پشیمان است تا کارهایی که انجام داده. این موضوع در مورد من که کاملا صدق میکنه. حالا که دارم به زندگی گذشته ام نگاه میکنم از اینکه چند سال از عمرمو صرف درس خوندن کردم و هیچ نتیجه‌ای نگرفتم، هیچ پشیمان نیستم. بلکه ازین پشیمونم که چرا اون سالها تمام شور و انرژیمو روی کاری که باید انجام میدادم(درس خوندن) متمرکز نکردم. کاری که بسیاری از هم دوره ای های ما انجام دادن و الان ثمرشو میبینن و هریک ویزای تحصیلی یکی از کشورهای پیشرفته دنیا رو تونستن بگیرن. از موقعیت هایی که در گذشته برایم پیش اومد و استفاده نکردم سخت پشیمونم. یادمه توی دانشگاه دوره تئاتر میگذاشتن با هزینه پایین، منتها من فقط تونستم این فرصتو هدر بدم. اون زمان میتونستم با وام دانشجویی یه ساز بخرم و یکی از دوستام بهم یاد بده ولی من فقط دست دست کردم و آخر سر فقط وقتم به بطالت گذشت. میتونستم توی شهری که تحصیل میکردم به خیلی جاهای دیدنی سر بزنم ولی به جاش اکثرا وقتمون را توی خوابگاه صرف بازی ورق میکردیم. میتونستم بیشتر به بدنسازی و پرورش اندام اهمیت بدم ولی ...
اما گذشته ها هرچی بوده گذشته و قابل برگشت نیستن فقط باید از تجربه های گذشته درس گرفت و سعی در اصلاح اشتباهات کرد تا مبادا در آینده برای گذشته ای که همین امروز است حسرت بخورم که چرا قدر وقت و موقعیت ها رو ندونستم. باید تمام تمرکز و انرژیمو روی امروز بگذارم تا به بهترین نحو از آن استفاده کنم تا دیگر هیچ جای پشیمانی ای برای آینده باقی نگذارم. باید تمام روزم را به تمام و کمال زندگی کنم و قدر فرصت ها را بدانم.

سخنی زیبا از چارلی چاپلین

من اگر پیامبربودم؛


رسالتم شادمانی بود 

بشارتم آزادی

ومعجزه ام 

خنداندن کودکان

نه ازجهنمی میترساندم

و نه به بهشتی وعده میدادم

تنها می آموختم اندیشیدن را

و انسان بودن را...



حال ما خوبه اما تو باور نکن...

در  شرایط حال حاضر که تحریم و گرانی و سیل و هزار جور کوفت و زهرمار دیگر باعث شده اسم ایران در قعر لیست کشورهای فلک زده واقع بشه، به عنوان یک شهروند ایرانی شاید هنوزم بعضی چیزا برام مایه دلخوشی باشه . فارغ از امید به آینده و  بهتر شدن اوضاع،  بعضی کارهای دیگر هنوز برام مایه دلگرمی است.  ادامه به خواندن کتاب‌های مورد علاقه ام مادامی که هنوز زنده ام و دارم نفس میکشم یکی از این دلگرمیاست. بعد از آن دیدن دوستان و عزیزانی که باعث میشن حال آدم خوب بشه و تمام غم و غصه هاش هرچند موقتی فراموشش بشه. اما این روزها بیشتر از هر چیزی یاد سخنی از نیچه میفتم که مانند یک آرامبخش منو آروم میکنه. 

"زندگی کردن یعنی رنج کشیدن و نجات پیدا کردن یعنی یافتن معنایی برای این رنج کشیدن."

دمش گرم چه حرف خوبی زده واقعا میارزه این جمله رو قاب بگیری بزنی به دیوار اتاقت...


یک روز بهاری

بعد از روزها و هفته ها بارندگی سیل آسا بالاخره خورشید از میان ابرها سر درآورده بود. مثل ساکنان شهر لندن این فرصت را غنیمت شمردم و توی حیاط خانه یک صندلی گذاشتم تا از تابش مستقیم نور خورشید لذت ببرم. میان صندلی لمیده بودم و به آسمان مینگریستم .باد ابرها را به این طرف و آن طرف میبرد و پرندگان بهاری آواز شادی و سرخوشی سر می‌دادند. از میان شکوفه درختان زردآلو کنار خانه چندین کوه پوشیده از برف  از دور نمایان بود . حس ریلکسیشن داشت به من دست میداد و از طبیعت بهاری و هوای پاک روستا داشتم انرژی دریافت میکردم. اعصابم داشت آرام میشد ناگهان افکار منفی دوباره سراغم آمد. این افکار مانند سایه همیشه دنبالم میکردن و دست از سرم برنمی‌داشتند. یاد دوران دانشگاه افتادم که همیشه با همکلاسی ها بگو بخند داشتیم و خودمان را آدمهایی موفق میپنداشتیم و فکر میکردیم مهندسان آینده این مملکت خواهیم شد. آن زمان هیچگاه این وضعیت را باور نمیکردم که  در آینده آنقدر بیکاری گریبانگیرم شود که حتی نتوانم شغلی با حداقل حقوق پیدا کنم و از سر ناچاری مجبور شوم برگردم روستا و دست به خوداشتغالی بزنم. حالا من توی این روستا که اکثرا تحصیلات پایین دارند و دنیایشان کاملا با دنیای من فرق دارد، مثل نخود در آش شوربا میمانم. توی این مدتی که اینجا بوده ام نهایت تلاشم را بکار گرفته ام که با مردمان اینجا فیت بشم و امیدوارم نتیجه بدهد...