تجربیات و افکار من در زندگی

تجربیات و افکار من در زندگی

دوست دارم زندگی رو...
تجربیات و افکار من در زندگی

تجربیات و افکار من در زندگی

دوست دارم زندگی رو...

حال من خوبه

غروب به بعد می‌رفتیم کارگاه که طبقه پایین بود کارمون رو شروع میکردیم و معمولا تا ساعت سه یا بعضی وقتا تا چهار بامداد طول میکشید. کارمون پخت نان و شیرینی های معمولی بود یا به قول انگلیسی ها کار در Bakery. بعد از آنکه کارمون تموم میشد میومدیم طبقه بالا که یه سویت برای اسکان داشت استراحت میکردیم تا روز بعد. یه مسواکی میزدم و کمی توی نت میگشتم و میگرفتم میخوابیدم تا هروقت که خودم از خواب بیدار بشم. به واسطه شب کاری، عادت چای خوردن و صبحونه خوردن رو از زندگیم حذف کرده بودم و حتی بعضی روزها ساعت چهار عصر ناهار میخوردم. معمولا بعدازظهر ها  سرم توی گوشی بود که یا سرگرم خواندن کتاب بودم یا توی اینترنت میگشتم. دیگه از اینکه سالهای سال عمرم رو صرف درس کرده بودم و به نتیجه خاصی نرسیده بودم زیاد ناراحت نبودم. حتی از اینکه در آستانه سی سالگی هنوز ازدواج نکردم و نتونستم یه شغل خوب پیدا کنم و تشکیل خانواده بدم هیچ غم و غصه ای به خودم راه نمیدادم. اگر ده سال پیش که کلی رویا در سر داشتم و برای یک لحظه وضعیت حال حاظرم یعنی کار کردن به عنوان یک نیروی ساده در یک نان فانتزی، توی یه شهر غریب، با حداقل امکانات ممکن، جلوی چشمم میومد در جا سکته رو زده بودم اما الان نه تنها هیچ برایم مهم نبود که هیچ بلکه تازه از این وضعیتی که الان داشتم یه حس حاکی از خرسندی داشتم چون انتظارانم رو از زندگی متعادل کردم. از اینکه از حداقل امکانات برای زندگانی بهره‌مند بودم یعنی سرپناهی و خوراکی و یک جریان کوچک نقدینگی، بی نهایت سپاسگزار بودم. از همه مهمتر اینکه تقریبا دغدغه فکری و دل‌مشغولی آنچنانی نداشتم و توانسته بودم خودم رو از توده مردم جدا سازم و به جای زندگی میان جامعه ای که بیشتر باهاشون احساس غریبگی میکردم، با تنهایی خودم سر کنم و همنشین اصلی ام کتاب ها و افکارم باشد، حالم خوب بود. ترجیح میدادم در همین وضعیت بمانم و قدم زدن روزانه یا تماشای یه فیلم به عنوان تفریح برایم کافی بود...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد