تجربیات و افکار من در زندگی

تجربیات و افکار من در زندگی

دوست دارم زندگی رو...
تجربیات و افکار من در زندگی

تجربیات و افکار من در زندگی

دوست دارم زندگی رو...

Magic glasses

گاهی وقتا یه سری اتفاقات باعث میشه که ناخواسته روال زندگی،هدف و مسیری که از قبل در پیش گرفتی به کلی تحت تاثیر قرار بگیره. همان چیزی که نسیم طالب، نویسنده آمریکایی لبنانی تبار از آن به عنوان قوی سیاه یاد میکند. منظور او از قوی سیاه رخ دادن یک اتفاق که کمتر کسی حتی بهش فکر میکرد چه برسه به اینکه پیش بینی کند. چنین اتفاقات غیرمنتظره ای آنقدر از اهمیت بالایی برخوردارند که حتی اگر هم بخواهی بدون توجه به آنها به مسیر زندگی خودت ادامه دهی بازهم فایده نداره چون آخرسر میبینی اون اتفاق آنقدر فراگیر و تاثیرگذار میشه که رفته رفته روی زندگی روزمره تو نیز تاثیر میگذاره و بالاخره ذهن تو رو هم درگیر میکنه که چگونه با آن کنار بیای و چکار کنی. از این قوهای سیاه در عصر حاضر کم‌ نیستند. بحران های اقتصادی، همه گیری کرونا و حالا خطر تهدید نظم جهانی حاکم و خطر جنگ ابرقدرت ها. ساکنان این سیاره که تابحال موفق شده‌اند از بحران اقتصادی و کرونا جان سالم به در ببرند حالا با تهدید جدی تر و فاجعه‌بارتری روبرو هستن و آن خطر جنگ هسته‌ای و نابودی کره زمین است.

از زمانی که تصمیم گرفتم به تنهایی ام بگریزم تقریبا دو سالی میگذره . زمانی که دریافته بودم فارغ از مشکلات اقتصادی و معیشتی، زندگی میان این جامعه برایم چیزی بس هولناک و ملال‌آور است. برای همین تصمیم گرفته بودم مانند بسیاری از فیلسوفان و بزرگان تاریخ، تنهایی را برگزینم تا بدون مزاحمت توده مردم، سبک زندگی مختص خودم رو دنبال کنم و با افکار بزرگ سر کنم. در طول این دو سال اکثر اوقات این جمله بوکوفسکی رو با خود زمزمه میکردم که میگه همیشه همنشین خوبی برای خودم بوده ام. دیگر به نوعی با شهوت و میل جنسی هم کنار آمده بودم چون با روابط نامشروع با روسپی ها تونسته بودم این میل رو در وجود خود کنترل کنم و با فکری آزادتر به اندیشه و تفکر بپردازدم. اما همواره این احتمال رو میدادم که مبادا روزی از خلوت گزینی خود خسته و مایوس شوم و فریاد برآورم که من تنهام اما آن زمان دیگر دیر شده باشد. بنابراین گاهی اوقات فکر یافتن یک همدم هم عقیده و همفکر خود، فکرم رو درگیر میکرد اما پس از مدتی جستجو در دنیای واقعی و مجازی و روبرو گشتن با افراد رقت انگیز و تهوع آور، نومیدانه دست از تلاش برمیداشتم و اینبار با ولع بیشتری به تنهایی و سر کردن با افکار بزرگان برمیگشتم. 

چندین ماه با همین روال پیش میرفتم و با فکری آسوده به کار و فعالیت های ذهنی خودم میپرداختم تا اینکه اتفاقات بیرونی یعنی جنگ روسیه و اوکراین و همزمان اتفاقات و ناآرامی های داخلی، جوری رقم خورد که  فکر و ذهنم رو مغشوش ساخت تا رصد اخبار و اتفاقات جهان، مرا از رویه عادی زندگی ام خارج سازد. دیگر زمزمه های آخرالزمان و جنگ هسته‌ای و نیز تهدید از هم پاشیدن نظم نوین جهانی فکر و ذکر هر روزم شده بود و پیوسته از خودم میپرسیدم چه اتفاقی خواهد افتاد؟ به جایی رسیده بود که دوستام  فکر میکردم دیوانه شده ام.  پس از یکی دو هفته بالاخره با این فکر که هر اتفاقی بیفتد از کنترل ما خارجه و بهتره بیشتر از این فکر خودمان را با آن درگیر نکنیم و بهتره به روال عادی زندگی خود برگردیم. درست مثل پدران ما که در بحبوحه جنگ جهانی اول و دوم که هنوز وسایل ارتباطی فراگیر نشده بود، در بیخبری کامل به زندگی خود میپرداختن و از آن لذت میبرده اند ما نیز بهتره همین رویه رو در پیش بگیریم و بگیم هرچه پیش آید خوش آید. مرگ یه بار شیون هم یه بار. مادامی که من هستم مرگ نیست و زمانی که مرگ فرا رسد دیگر من نیستم پس نگرانی چرا؟. پس از آن هرروز بعد از کار به منظور پیاده‌روی و طبیعت‌گردی میرفتم بیرون و از طبیعت بی نظیر و تماشای مناظر لذت میبردم. جالب اینکه کتاب صوتی چنین گفت زرتشت نیچه رو دوباره دانلود کردم و با گوش دادن به آن حس و حالی بسیار عجیب بهم دست میداد و دوس داشتم بطور مکرر آن حس و حال رو تجربه کنم. آیا حق با خود نیچه بود که میگفت مخاطبان من صد سال پس از مرگم سخنان منو خواهند فهمید؟. در لابلای تمام افکار و دلمشغولی‌ ها  بالاخره این فکر به ذهنم رسید که هرطور شده یه بطری شراب گیر بیارم تا با شراب بتونم کمی از دلمشغولی‌ های این روزهایم بکاهم.به قول شاعر؛

"شراب تلخ میخواهم که مردافکن بود زورش/ که تا یکدم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش".

 بنابراین از طریق دوستان و همکاران با یه ساقی هماهنگ کردم که یه بطری شراب برام جور کنه. پس از دست و پا کردن می ناب تصمیم گرفتم روز بعدش که تعطیل بود بساط مشروب رو مهیا کنم و بشینم یه دل سیر از این برکت الهی بنوشم بلکه از این طریق بتونم مقداری از دلمشغولی‌ ها و تلاطم درونی ام بکاهم. روز بعد پس از صبحانه، میوه و تنقلاتی رو که از قبل به منظور مزه گرفته بودم روی میز صبحانه چیدم و طبق معمول تنهایی نشستم پای بساط مشروب. 

همیشه عادت داشتم پیک هام رو سنگین بریزم و در کل از سه چهار پیک فراتر نمیرفت. اولی رو به سلامتی خودم و استعدادهای خدادادی ام زدم، دومی رو زدم به سلامتی تمام جویندگان و مدافعان حقیقت، سومی رو زدم سلامتی زمین با تمام زیبایی ها شگفتی هاش و آخری رو هم زدم به سلامتی همه پدر و مادرا. همانطور که حدس زده بودم دوای دردم همین بود و بس. طولی نکشید که سلسله ای از افکار دلپذیر و آرامبخش به ذهنم روانه شد و همانند آبی که میریزی روی آتش به طرزی باورنکردنی، تمام آن ترس ها و دلمشغولی‌ ها به یکباره از ذهنم پاک شد و جای خود را به هیجان و اشتیاقی باورنکردنی داد. احساسی بی نظیر و فوق‌العاده هیجان انگیز در من شکل گرفته بود گویا تازه متولد شده ام و احساساتی که ندای آغاز یک فصل تازه و هیجان انگیز بهم میداد. دیگر از اینکه در حالت عادی به بعضی چیزها فکر میکردم و به خاطرش دل نگران و مضطرب میشدم خنده ام میگرفت. این شراب باعث شده بود که احساس کنم در اعماق افکار و درونیات خودم عینکی سحرآمیز به چشمم زده‌ام که به واسطه آن، افکار و هیجانات بسیار لذتبخشی مقابل دیدم قرار بگیرد و افق های ذهنی جدیدی رو برام نمایان سازد. گویا الان دیگر با این عینک میتوانستم در اعماق افکار و ذهنیات خودم، به راحتی و وضوح بیشتری شنا کنم و با روحیه و شهامت بی نظیری به سمت اهدافی که در نظر داشتم حرکت کنم و به آنها دست پیدا کنم. پس از آن هوای دویدن کردم و تصمیم گرفتم در روز بارانی، به دویدن بپردازم. جالب اینکه در طول دو سه هفته اخیر چنان ذهنم مغشوش و پر تلاطم بود که اصلا حس و حال ورزش بهم دست نمیداد اما الان با وجود هوای بارانی، با چالاکی و روحیه بی نظیری میان شالیزارها و درختان سرسبز به دویدن پرداختم و از بودنم در این دنیای هیجان انگیز نهایت لذت رو میبردم. پس از آن به خودم گفتم این شراب واقعا معجزه میکنه. آیا فقط برای من چنین تاثیری داره یا برای همه همین اثر رو داره؟ چی میشد که همیشه با همین حس و حال زندگی رو ادامه میدادم و خودم رو در برابر نگرانی ها و افکار منفی واکسینه میکردم. ولی افسوس که این سرخوشی و سرمستی موقتی و زودگذر است و دوباره به همان رویه عادی برخواهیم گشت. 

شب وقتی برگشتم خونه تصمیم گرفتم روز بعد رو مرخصی بگیرم و برم لب دریا این تجربه رو در کنار موج های خروشان ساحل خزر بنگارم. اکنون در وضعیت نرمال احساس میکنم دیگر به واسطه شراب از آن چالش روحی نجات پیدا کرده‌ام و تونستم دوباره به حالت عادی برگردم. الان در حالت طبیعی دیگر اثری از اون عینک سحرآمیز نیست اما  دلم میخواد دوباره در امتداد ساحل شروع به دویدن کنم و در نبود الکل،  تا از طریق ترشح هورمون های طبیعی  نهایت لذت رو ببرم.

A typical day

وقتی ساعت پنج و نیم صبح با صدای بچه ها از خواب بیدار شدم که داشتن آماده میشدن برن سرکار دیدم میگرن شدید دارم و سریع باید یه قرص مسکن بخورم تا دردش ساکت بشه. از اینکه امروز روزکار نبودم و میتونستم دوباره بگیرم بخوابم کمی خوشحال شدم. در کل در این بحبوحه بحران اقتصادی و بیکاری و تورم و بی آبی و هزار کوفت دیگه از اینکه پس از ماهها زندگی در لبه تیغ، با مشغول شدن در یه شرکت معتبر دوباره تونسته بودم از یه زندگی عادی و حداقلی برخوردار گردم، بسیار باید شکرگزار میبودم. در همین چند ماه چه شب هایی که به خاطر نداشتن سرپناه، مثل آوارگان بیرون توی خیابون میخوابیدم و به حال و روز خودم غصه میخوردم. حالا دیگر حال و روز بی خانمان ها و افراد ندار رو به خوبی درک میکردم چون خودم با پوست و گوشت و استخون درد بی پولی و بی سرپناهی رو کشیده بودم و به قول معروف آدم رنج کشیده ای بودم. زمانی که آه در بساط نداشتم با خودم متعهد شدم که وقتی سروسامان پیدا کردم همواره پنج درصد از درآمدم رو صرف خیریه کنم. برای همین پس از دریافت اولین حقوقم پنج درصدش رو به حساب یه موسسه خیریه واریز کردم تا عهدم رو فراموش نکرده باشم. 

از آنجا که شبکار بودم تا ساعت ده خوابیدم. وقتی بیدار شدم سردردم بهتر شده بود اما هنوز کامل رفع نشده بود. پس از صبحونه یه قهوه درست کردم خوردم دیدم سریع سردردم برطرف شد. نگو به خاطر این بوده که دیروز قهوه نخورده بودم. حالا تا غروب وقتم آزاد بود و میخواستم از وقت آزادم به نحو مطلوب استفاده کنم. ابتدا دو سه تیکه لباسی رو که از قبل میخاستم بشورم رو شستم و یه دوش گرفتم که یه سر برم تا بانک کارتم رو تمدید کنم و کمی پیاده‌روی کنم. میان راه داشتم به برنامه رادیویی مورد علاقم گوش میدادم. رفتم بانک خیلی سریع کارم راه افتاد و اومدم بیرون. یکدفعه به ذهنم رسید بهتره برم از بیرون یه چیزی بخرم تا این هفته که میخام برگردم خونه با خودم به عنوان سوغات ببرم. مزیت مجرد بودن اینه که هنوز برای اینجور چیزها پول کافی برای آدم میمونه اما اگه زن و بچه داشته باشی هنوز حقوق نگرفته قسمت عمده حقوقت خرج ملزومات و وام و بدهی میشه و دوباره تا سر برج که حقوق ماه بعد رو میریزن باید لحظه‌شماری کنی. ولی مجرد بودن و مجرد ماندن هم تا یه سنی برای مردم عادی و طبیعیه. نهایت تا سی و پنج و چهل بتونی مجرد بمونی بعد از اون دیگه ناخواسته سوژه و انگشت نمای جامعه ای میشی که توش زندگی میکنی. دلیل اصلی گریزان بودن منم از جامعه همین موضوع بود که کمتر در اینباره مورد بازخواست قرار بگیرم و در تنهایی و غربت بتونم به اهداف و برنامه‌های مورد علاقه خودم بپردازم نه اینکه در دام یه زندگی عامیانه بیفتم. در هوای بسیار پاک و تمیز کمی قدم زدم و رفتم از مغازه حدود نیم میلیون خرید کردم تا به عنوان سوغاتی با خودم ببرم خونه. وقتی داشتم برمیگشتم به این فکر افتادم که موتورم رو هرچه زودتر تعمیر کنم تا از این پس با موتور برم اینور اونور. دلم میخواست الان میرفتم باشگاه دو ساعت ورزش میکردم و بعدش کمی جلوی آینه فیگور میگرفتم اما قصد داشتم پس از بازگشت از مرخصی باشگاه رو وارد برنامه روزانه ام کنم. الان بهتره برگردم و توی گوشی بگردم یا یه فیلمی نگاه کنم.



در باب زندگی واقعی

ما فقط یکبار زندگی میکنیم.

در بسیاری از مواقع که جا میزنیم به جای تسلیم شدن و بیخیال شدن و انجام هر تصمیمی اگر بیایم شرایط رو کمی دقیقتر بررسی کنیم میبینیم مشکل خاصی وجود نداره که ما بخایم سریع قافیه رو ببازیم. اکثر مواقع نه تنها مسئله ای وجود نداره بلکه این فقط ناآرامی و بیقراری درونی است که ما رو به انجام تصمیمات و کارهای عجولانه سوق میده. 

در بسیاری از مواقع ما با حرف دیگران از تصمیم و هدفمون دلسرد میشیم که در این مواقع باید این نکته رو به خودمون یادآوری کنیم که شرایط هرکسی فرق داره و هرکسی بهتر از بقیه درد خودش رو میدونه. از همه مهمتر آدم ها بسته به پوزیشنی که توش قرار دارن، از روی احساسات و هیجانات خودشون ابراز نظر و عقیده میکنن نه با دلیل و منطق.

یک آدم سرسخت میتونه از یک موقعیت خطرناک خودشو نجات بده اما یک آدم باهوش سعی میکنه خودش رو قاطی بازی های سخت نکنه.

بزرگ بیندیش و افکار کوچک و سمی رو از خودت دور کن.

سریع و هیجانی تصمیم نگیر. هر تصمیم اساسی که میخای بگیری خوب تحلیلش کن و بذار یکی دو روز بگذره بعد با قاطعیت عمل کن نه همینجوری سرسری.

فرصت ها آنقدر راحت دست نمیده که تو خیلی راحت سر چیزهای بی اهمیت بهش لگد بزنی. به جای دورانداختن ها و بیخیال شدن ها و پاک کردن صورت مسئله باید سعی  در جهت درست کردن شرایط موجود، پرداختن به مسائل بصورت ریشه‌ای و ارائه راه‌حل بود. بالغانه رفتار کن نه کودکانه.

هیچوقت اجازه نده روزمرگی و عادات غلط بر تو چیره بشه و اهداف بزرگ رو از سرت بیرون کنه. همیشه هدفت رو در راس کار قرار بده و روش تمرکز داشته باش.

هر وقت برای کسی کاری از دستت ساخته بود به راحتی در اختیار دیگران نگذار بلکه با امتیازگیری و یا کمی قید و شرط اونو انجام بده تا قدر تو و کاری رو که میکنی بدونن نه اینکه ازت سواستفاده کنن و به چشم یه آدم دم دستی بهت نگاه کنن.

داشتن مدل ذهنی یک مدیر بسیار ارزشمند تر از تخصص گرایی با هدف استخدام شدن و اهدای وقت ارزشمند خود به دیگران با هدف دریافت حقوق است.

زندگی سراسر مذاکره است. توی این زمونه هرکس یه ذره احساس کنه از موضع ضعف داری صحبت میکنی، عوض مروت و رادمردی، درجا سعی میکنن خواسته های خودشون رو بهت تحمیل کنن و ازت سواستفاده کنن. پس هیچوقت نباید شل کنی و همواره باید از موضع قدرت حرف بزنی.

یکی از راه‌های لذت بردن از زندگی اینه که در هر موقعیتی، هر امکاناتی که در اختیارمون هست با خود بیندیشیم و بگیم اگه الان این نبود و دارای این موقعیت نبودم وضعیتم چگونه بود؟




تاثیر مصرف گل در مقایسه با مستی

 خواستم یکبار هم که شده ماری جوانا رو امتحان کنم و تجربه خودم رو برای بقیه به اشتراک بگذارم. بالاخره یه شب با یکی از دوستام که تازه باهاش آشنا شده بودم امتحانش کردم. بدتر اینکه قبل از آن عرق هم خورده بودم تا تاثیرش چند برابر بشه.

 در کل میشه گفت شراب سلاحی است در برابر رنج و مشکلات و نگرانی ها اما ماری جوانا سلاحی است برای مقابله با بی حوصلگی و حس بطالت و روزمرگی.

   قبلا ماری جوانا رو امتحان کرده بودم اما هیچ تاثیری توش ندیده بودم اینبار نیز بدون ترس امتحان کردم ببینم چه اتفاقی میفته. پس از اینکه چند کام گرفتم، از آنجا که قبلش مست بودم یهو دیدم واقعا تو حس و حال خودم نیستم و یه حال خیلی عجیب بهم دست داده که تا حالا در چنین دنیایی نبوده ام. چیزی شبیه به دنیای ارواح و متافیزیک و آخرت و اینا. برخلاف مستی این دفعه خیلی ترس  وجودم رو فرا گرفته بود. واقعا ترسیده بودم. یاد دوران افسردگی ام افتادم که چقدر وحشتناک بود برام و چند ماه طول کشید تا بالاخره با خوددرمانی تونستم از اون وضعیت دربیام. در اون لحظه به خودم قول دادم که اگه از این حال دربیام و به دنیای عادی برگردم دیگه هیچی نمیخام. توهم و خیال بافی و سرخوشی و همه چیز باهم میکس شده بود. هذیان میگفتم و میخندیدم و مثل دلقک ها حرکات جلفی انجام میدادم. اولش به این پسره مشکوک شدم که شاید با نیت بدی اینو بهم داده و سعی کردم مواظبش باشم ببینم چی از جونم میخاد. بعدش توهماتم شروع شد. فکر میکردم زمان مرگم نزدیک شده و این آدم از دنیای ماورایی اومده که بهم بگه مرگت داره فرا میرسه و منو به آرامش دعوت کنه که نترس سخت نیست خیلی راحت میری اون دنیا و اصلا جای نگرانی نیست. دل کندن از این دنیا برام سخت بود و اگر واقعا اینجوری بود میدونستم که بعدش خیلی دلم برای این دنیا تنگ میشه و همه اش حسرت اینو میخورم که چرا از دنیای جذاب و دیدنی بیشتر لذت نبردم حالا دقیقه نود یادم افتاده. سراپا ترس و دلشوره شده بودم. وقتی این موضوع رو بهش گفتم اونم داشت حرفم رو تایید میکرد که آره آخرالزمان نزدیکه تا منم کم کم اینو جدی بگیرم. ازش میپرسیدم چقدر فرصت دارم؟ کی قراره بمیرم؟ انگار اون یه فرشته ای چیزی بود و یه نیروی ماورایی داره که همه چیز رو میدونه. بهش میگفتم تو از آینده اومدی. بهم بگو که از این به بعد قراره چه اتفاقی بیفته. جنگ روسیه و اوکراین به کجا ختم میشه؟ آیا همینجا تموم میشه یا ناتو هم وارد جنگ میشه و دنیا نابود میشه؟ 

پس از آن فکر میکردم این یه روانپزشکه که خدا فرستاده تا منو هیپنوتیزم کنه و برای تصمیم گیری منو راهنمایی کنه. ازش میپرسیدم الان باید چکار کنم؟ اینجا بمونم یا برم تهران کار کنم یا عراق یا کجا؟ اونم وقتی جدی جواب میداد منم بیشتر این فکر که این فرشته ای چیزیه در ذهنم تثبیت میشد و کم کم داشتم اطلاعات محرمانه و رازهای زندگیم رو افشا میکردم. اما وقتی یه حرف مزخرفی میزدم و میدیدم اونم میخنده میفهمیدن توهم زدم و دوباره به خودم میومدم که الان حالم خرابه و هیچ چیز عجیب و غریبی اتفاق نیفتاده و فقط من حالم خوش نیست و به زودی به حالت عادی برمیگردم. یه لحظه فکر میکردم که من در این دنیا یه رسالت و ماموریتی دارم که باید انجام بشه و دوستم یه فرازمینیه که اومده بهم بگه چکار کنم. یه لحظه فکر میکردم من منجی بشریتم و باید دنیا رو نجات بدم اما نمیدونم چکار باید بکنم و میخاستم از امید بپرسم. میدونستم این حال گذراست اما نمیدونستم کی و چقدر طول میکشه چون زمان خیلی برام سخت میگذشت. فکرم سریع به خیلی جاها میرفت و به خیلی چیزها همزمان فکر میکردم. از خاطرات و تجربیات گذشته، از شخصیت و خصوصیات اخلاقی خودم، از تربیت خانوادگی، از وضعیت حال حاضر و مبهم بودن آینده و اینکه واقعا چه اتفاقی قراره بیفته و من الان باید چکار کنم. یاد شخصیت زرتشت در کتاب نیچه افتاده بودم که در نهایت تنهایی به دنبال فرزانگی و کشف اسرار بود. همچنین شخصیت ابرانسان که نیچه در کتابش مطرح کرده بود در ذهنم داشت تداعی میشد. خیلی وراج شده بودم و هذیان میگفتم و میخندیدم. اگه قادر بودم افکارم رو بنویسم شاید با دقت و ظرافت بهتری اون حال رو ضبط میکردم اما نمیشد. دیگه داشتم با رفتار و حرکاتم بقیه رو اذیت میکردم و از خودم خجالت میکشیدم. اما نمیتونستم جلوی خودم رو بگیرم چون فکر میکردم دیگر اختیارم دست خودم نیست. الان منم مانند او فامیلمون شده بودم که یه شب تو عرق خوری زیاده‌روی کرده بود و هرکاری میکردیم به خودش بیاد بقیه نفهمن فایده نداشت. دیگه هیچ کاری و هیچ حرفی برام مایه شرمساری نبود. خیلی راحت بددهنی میکردم و به قول معروف پر رو شده بودم. دیگه از ادب و احترام چیزی حالیم نبود و زده بودم به سیم آخر. اگه در حال مستی بیخیالی و شهامت بالایی داری اینجا هم بیخیالی و هیچ چیزی برات مهم نیست. انجام خیلی از کارها که قبلا در حالت عادی برام خجالت داشت اینجا اصلا برام مهم نبود. مثل همون شلخته بودن یا اینکه نقاط ضعفم افشا بشه و ضایع بشم یا سر یه حرف نباشم و در کمال پررویی بزنم زیر همه قول و قرار ها. در حالت مستی دلیری و شجاعت بی باکانه داری اما اینجا وقاحت بی حد و مرز، فریبکاری و تظاهر همراه با ترس و احتیاط داری. در حال مستی خیلی بیخیالی و نمیخای به هیچی فکر کنی و به قول معروف دنیا رو به یه ورت میگیری اما اینجا تمایل به فعالیت های ذهنی ات خیلی بیشتر میشه و میخای سر از رازها و معماها دربیاری تا حدی که انجام امورات عادی برات مسخره به نظر میاد و فقط دلت میخاد تنها باشی و به ندانسته ها و ناشناخته ها فکر کنی و از اسرار ازل سردربیاری. شاید در حال مستی بخای پرخاشگری کنی و با بقیه دعوا کنی اما اینجا بی خطری و تا حدودی ترسو میشی و میگی نکنه کسی بهم آسیب برسونه. اینجا نمیتونی اعمال خشونت آمیز انجام بدی مگه اینکه آنقدر توهم بزنی که یه کاری کنی که خودت هم حواست نباشه و بعدا متوجه بشی که به بقیه آسیب رسوندی و باعث آزار دیگران شده ای. اینجا ترس اجتماعی از بین میره و اگه توی جمع باشی با مهارت های ارتباطی بهتری میخای ارتباط برقرار کنی. اگر هم تنها باشی احتمالا به  اوهام و خیال بافی میپردازی یا دوس داری با یه فیلم یا یه اثر هنری ارتباط برقرار کنی . برخلاف مستی اینجا خیلی دقیقتر حرف میزنی و حواست به جمله ها و کلماتی که بلغور میکنی هست. در حال مستی ریشخند و  مسخره کردن دیگران بیشتر توی فکرته و اون رو کمتر ابراز میکنی و با مقایسه خودت با دیگران حس برتری جویی و اقتدار و شهامت و اعتماد به نفس داری اما اینجا ممکنه بدون پرده به تحقیر طرف بپردازی و در صورت عکس‌العمل تهاجمی توسط طرف مقابل تو در کمال خونسردی سعی میکنی وارد تنش نشی و فقط با حرف و شوخی واکنش خطرناک طرف مقابلت رو خنثی کنی و سعی کنی دیگه تحریک آمیز رفتار نکنی چون دنبال دردسر نیستی اما در حال مستی دقیقا دنبال دردسری و تازه ممکنه ازش لذت هم ببری. در حال مستی  عطوفت و بخشندگی بیشتری داری اما اینجا بیشتر یه آدم فریبکار و پررویی و عوض حس شادمانی و شنگولی بیشتر نگران وضعیت و موقعیتی که در آن قرار داری هستی.برای همین مدام میخای به تحلیل شرایط موجود بپردازی که چکار کنی. تنهایی در حال مستی آزار دهنده است و ترجیح میدی به جای اینکه یه جا بشینی فکر کنی به فعالیت بپردازی یا ورزش کنی یا حداقل آواز بخونی و برقصی اما تنهایی و فکر کردن در اینجا برات دلپذیر میشه و از همنشینی با خودت لذت میبری. شاید برای همین معتادا کارتن خواب میشن و تنهایی رو بهتر تحمل میکنن. در حال مستی بیشتر زمینی هستی و مرزهای فکری ات بسیار محدوده مثلا همه اش محدود به کره زمین و این مکان و این لحظه ای که توش هستی ولی در اینجا نه تنها فعالیت فکری ات زیاد میشه و زمان و مکان و فضا رو درمینورده بلکه تمام معلومات و آگاهی و مطالعه هایی که تابحال داشتی با سرعت زیاد و شاید کارایی بیشتری از مغزت عبور میکنه و قادری روی هرکدومش فوکوس کنی و موشکافانه بررسیش کنی و به بحث و تبادل نظر درباره آن بپردازی.

 در حال مستی فقط سرخوشی و دوس داری فعال باشی و بخندی اما اینجا خیلی حال ها رو تجربه میکنی و مغزت خیلی فعال میشه و میخای ته و توی همه چیز رو دربیاری. فضول میشی و به همه چیز کنجکاوی میکنی. پس از آن فکر میکردم زمان وایساده یا خیلی دیر میگذره. یا فکر میکردم در زمان سفر کرده ام و حالا نمیدونم کجام. بعد کلی اذیت و هذیان گویی بالاخره رفتم دراز کشیدم تا با وجود اون همه افکار و یاوه گویی خوابم ببره. وقتی بیدار شدم دیدم آب بدنم خشک شده و سردرد دارم. چه فازیه. دیگه نمیخام تجربه اش کنم. خیلی بد بود انگار از اون دنیا برگشته ام. در مستی شاید به خاطر کاهش هشیاری نفهمی چکار میکنی و چی میگی اما در کل میدونی کجایی و با دنیا چند چندی. در مستی هشیاری میاد پایین و خوب نمیتونی فکر و تمرکز کنی اما اینجا با اینکه میزان تمرکز و فعالیت ذهنیت خیلی زیاده ولی خیلی فراموشکار میشی و حافظه ات به حد حافظه ماهی میرسه. در کل مستی دنیای عشق و صفا و رفاقت و دوستی و سرخوشی است اما در حالت چتی به خاطر فعالیت بیشتر مغز میتونی دیپلمات و مذاکره کننده خوبی باشی. مستی بهت روحیه و حس اعتماد به نفس میده و دوست داری بیشتر قاطی اجتماع بشی اما چت بودن با اینکه مهارت های ارتباطی رو بهتر میکنه و از لحاظ فکری رشد میکنی اما در کل آدم رو به انزوا و تباهی میکشونه و عوض اینکه مثل مستی سرت بالا باشه بیشتر باعث حقارت و سرافکندگی ات خواهد شد که دیگه نمیخوام تجربه اش کنم و همین یه بار برام کافیه. مستی دنیای لوتی گری و داش مشتی هاست که در یه حس و حال کودکانه و شاد و شنگول بسر میبری اما چت بودن بیشتر جنبه عرفان و دنیای انتزاعی و شعر و شاعریه که فکر میکنم نویسندگان و هنرمندان در حال نئشگی بهتر بتونن به ایجاد آثار خود بپردازن. این بود تجربه و نظر من درباره دنیای نئشگی.

 

ترس از آزمایش خون

صبح ساعت هفت با سر و صدای بچه ها بیدار شدم که داشتن لباس میپوشیدن که بریم سرکار. مانند همیشه با بی میلی از رخت و خوابم بیرون اومدم که منم لباس کار بپوشم و برم سرکار. حالم از لباس فرممون هم بهم میخورد و اگه دست خودم بود یه روز هم این لباسا رو نمیپوشیدم اما چاره‌ای نداشتم.

تنها دلگرمی ام این بود که شب قبلش به خودم قول داده بودم که دوباره برگردم سر روال قبلیم که هر روز مینوشتم و هر روز هم ورزش میکردم. در صورتی که اینجا موندگار بشم حتما برای باشگاه ثبت نام میکنم و بطور جد بدنسازی رو ادامه میدم.

 یکی از مزیت‌های کار فعلیم اینه که خوابگاهش داخل خود کارگاهه و رفت و آمد و موندن تو ترافیک و این داستان ها رو نداری. همچنین اینجا به نسبت کار قبلیم حقوقش بیشتره و از همون روز اول بیمه میکنن. الان نزدیک پنجاه روزه که اینجا مشغولم و میشه گفت بهش عادت کردم و مثل اولا اذیت نمیشم. دور و بری هام هم آدمای سالم و خوبی هستن و تابحال بدون هیچ حاشیه ای تونستم کار کنم. ساعت هفت میریم سرکار و معمولا تا پنج بعدازظهر کارمون طول میکشه. پس از آن اگه حالش رو داشته باشم میرم بیرون توی پارک کمی ورزش هم میکنم که روی روحیه ام خیلی تاثیر داره. امروز باید میرفتم برای انجام آزمایشات پزشکی که بیمه ام رو رد کنن. همه اش نگران آزمایش خون بودم چون میدونستم به احتمال زیاد مثل دفعات قبل چشام سیاهی بره و غش کنم. تا ساعت یازده کار کردم و بعدش رفتم مدارکام رو برداشتم که برم برای آزمایش. به جای اتوبوس و کورس کورس رفتن ترجیح دادم اسنپ بگیرم که الکی علاف نشم. راننده یه پسر جوون بود که چندتا ساندویچ گذاشته بود روی صندلی جلو. سر راهمون وقتی به یکی از این چرخی ها رسیدیم که آشغال جمع میکنن یه دونه از ساندویچ ها رو بهش داد. گفتش صبح ها چندتا ساندویچ درست میکنم با خودم میارم میدم دست این بدبخت بیچاره ها که یه کار مثبتی انجام داده باشم. از حرکتش خیلی خوشم اومد و تمجیدش کردم گفتم ایشالا که هرچی از خدا میخواین بهتون بده. وقتی به مقصد رسیدم تازه یادم اومد که معرفی نامه ای رو که شرکت بهم داده بود رو فراموش کردم بیارم. به خاطر فراموشکاری کمی خودمو سرزنش کردم. امکان داشت ازم آزمایش نگیرن یا شاید بیشتر ازم بگیرن. آدرس آزمایشگاه هم روی همون برگه بود که آدرس دقیقش یادم رفته بود. فقط اسمش یادم مونده بود اما وقتی از چندجا پرسیدم گفتن نمیدونیم. این بار هم گوگل و اینترنت به دادم رسیدن و روی نقشه سرچ کردم و با جی پی اس بالاخره تونستم پیدا کنم. وقتی رفتم داخل دیدم چندین نفر دیگه هم اومدن برای آزمایش. منشی یه دختر جوون و لاغر بود با یه ماسک سه بعدی بود و بسیار برخورد گرم و صمیمانه ای داشتن. وقتی گفتم معرفی نامه رو فراموش کردم گفت اشکال نداره درستش میکنیم. پس از پر کردن فرم اینا رفتم تست بینایی سنجی و شنوایی سنجی که خداروشکر مشکلی نداشتیم. بعد از آن نوبت به معاینات پزشکی رسید. کمی توی اتاق انتظار نشستم تا خانم دکتر اعلام کنه نفر بعد رو بفرستین. رفتم داخل پرونده ام رو دادم دستش گفت کاپشنت رو دربیار. کاپشن رو که درآوردم گفت لباستو بده بالا قفسه سینه ات رو ببینم. خواستم بگم خانم دکتر خجالت میکشم که دیگه گفتم دکتره دیگه صلاحیت داره. تی شرت رو دادم بالا سیکس پک ها رو ریختم بیرون تا قفسه سینه ام رو ورانداز کنه. پس از آن گفت بچرخ پشتت رو ببینم. خواستم همزمان فیگور هم بگیرم تا دیگه حرفی برای گفتن نداشته باشه اما جاش نبود. پس از کمی بشین پاشو و یه سری حرکات دیگه ازم فشار خون گرفت و بعد شروع کرد به سوال پرسیدن. توی برگه نوشته بودم در اوقات فراغت میرم شنا اونم پرسید کجا میری برای شنا؟. همچنین سوالات زیادی درباره سلامتی ام پرسید که گفتم از هر نظر سالمم خیالت راحت. 

بعد از انجام معاینات من رو برای مرحله اصلی فرستادن که از همه بیشتر میترسیدم و اون چیزی نبود جز آزمایش خون. قبل از آن سعی میکردم به خودم روحیه بدم و سعی کنم قوی و بی پروا باشم. برای اینجور مواقع سعی میکنم بعضی چیزارو به خودم یادآوری کنم تا جسورتر بشم و حس شجاعت در من ایجاد بشه. وقتی رفتم داخل ازم پرسید از کی ناشتایی گفتم از دیشب ساعت دوازده. گفت ناشتاییت زیاد شده و نمیتونیم ازت آزمایش بگیریم برو یه روز دیگه بیا. منم که نمیخواستم یه روز دیگه دوباره این همه راه رو بکوبم بیام بهشون گفتم الکی گفتم کمتره فقط آزمایش رو بگیرین بریم پی کارمون چون یه روز دیگه دوباره بهم مرخصی نمیدن. خوب شد بالاخره قبول کردن ولی گفت ممکنه آزمایشت درست درنیاد. گفتم اصلا مهم نیست فقط بگیر بره. رفتم روی صندلی نشستم که بیاد ازم خون بگیره. قبل از هرچیز یه شکلات آماده کردم که بلافاصله بعد از خونگیری بذارم دهنم تا از هوش نرم. استرس غش کردن وجودم رو فراگرفته بود که یکدفعه نیش سوزن رو روی بالم حس کردم. وقتی نمونه رو گرفت سریع شکلات رو گذاشتم دهنم و همونجوری روی صندلی لم دادم دیدم خداروشکر حالم خوبه و خبری از حال خرابی نیست. پس از اندکی پاشدم و ازشون تشکر کردم که من رو نفرستادن یه روز دیگه. وقتی اومدم بیرون از اینکه اینبار برای آزمایش خون عین خیالم نبود و هیچ اتفاقی نیفتاد خیلی خوشحال بودم و خدای خودم رو شکر میکردم. انگار تمام دنیا رو بهم داده بودن.