تجربیات و افکار من در زندگی

تجربیات و افکار من در زندگی

دوست دارم زندگی رو...
تجربیات و افکار من در زندگی

تجربیات و افکار من در زندگی

دوست دارم زندگی رو...

معرفی فیلم چگونه مجرد باشیم

مجرد ماندن راه درستی میتونه باشه، میتونه راه غلطی هم باشه و اما... و اما برای آلیس، روبین، لوسی، مگ، تام و دیوید. 

شهر نیویورک پر از قلب های تنهایی است که دنبال کیس مناسب خود میگردند که ممکنه برای یه رابطه عشقی باشه، برای دیدارهای دوستانه باشه یا چیزی از این دست. چیزی که در همه این افراد ازدواج نکرده مشترکه اینه که یاد بگیرند چجوری در دنیایی تنها باشند که مملو از تعاریف مربوط به عشق است که مدام در حال تغییر است. روزگار بسر بردن در شهری که هیچوقت نمیخوابد همیشه خیلی باحال نبود...

New York City is full of lonely hearts seeking the right match, be it a love connection, a hook-up, or something in the middle. And somewhere between the teasing texts and one-night stands, what these unmarrieds all have in common is the need to learn how to be single in a world filled with ever-evolving definitions of love. Sleeping around in the city that never sleeps was never so much fun.

در مدح پدر نازنینم

پدر یک قهرمان است. کسی که با وجود جنگ و نابسامانی اقتصادی و اجتماعی توانسته در نهایت ساده زیستی خانواده ای پرجمعیت را اداره کنه، خرج و مخارج زندگی رو تامین کنه‌ و فرزندانی سالم و صالح تحویل جامعه بده. بارزترین ویژگی پدر شاید پشتکارش باشد. تا جایی که من به یاد دارم او بدون ترس از طرد شدن همیشه خودش بوده، اگر قوه تشخیصش استدلال کند که کاری به صلاح است، هیچکس نمیتونه او رو از انجام آن کار منصرف کند. با تمام خصوصیات اخلاقی خوبی که داره هیچوقت لازم ندونسته که همه را راضی نگه دارد چون میداند این کاری است غیرممکن پس کاری را که خودش دوست دارد انجام میدهد و نه کاری که بقیه ازش انتظار دارند. هرچند استعداد کافی برای کارش رو نداشته اما در طول تمام این سالها عاشق کارش بوده و یاد گرفته سرنوشتش را دوست بدارد و با سخت کار کردن به خانواده اش عشق بورزد. هیچ کاری رو نیمه کاره رها نمیکند حتی اگر همه اطرافیانش براش آیه یاس بخونن و دلسردش کنن. او همواره قدر داشته هایش را میداند و از دارایی هایش محافظت میکند. پدر به من یاد داد که زندگی یعنی رنج کشیدن و هرچقدر جسارت رویارویی با رنج ها و مشکلات را داشته باشی به همان اندازه خواسته هایت برآورده خواهد شد. او به من آموخت که قوی باشم و با امید و انگیزه برای تحقق رویاهایم بجنگم. غیر این ها او فردی بی آزار، دوستدار کتاب، کار و تلاش و فعالیت فیزیکی است که با اجتناب از بطالت و تن آسایی و نیز برگزیدن سبک زندگی سالم توانسته هر روزش را به تمام و کمال زندگی کند. او آمال و آرزوهایش رو در دنیا کوتاه کرده و به جای آن زندگی شرافتمندانه و ساده زیستی را برگزیده و غیر از حال خوش انتظار زیادی از زندگی ندارد. اما نقطه ضعف اصلی اش شاید اینه که در تعاملات اجتماعی بسیار ضعیف عمل کرده و تا حدودی ساده لوح و خوش باور است. دلی پاک و بی کینه دارد و دشمنی ها را زود از یاد میبرد و میبخشد اما یک قاعده کلی دارد و اون اینه که حتی‌الامکان منافع خودش رو بر منافع بقیه ترجیح میده.

برگی از زندگی من

توی اتاق نشستم و دارم حرفای خنده‌دار سید مفنگی رو گوش میدم. امروز اخراجش کردن و الان برگشته وسایلاشو ببره و پولشو بگیره. گفت میرم با دوستام فوتبال بازی کنم تو هتل اسپیناس! بنده خدا زمانی ورزشکار بوده الان به خاطر رفیق ناباب به این روز افتاده. میگه چندتا ورزش از جمله پینگ پنگ رو بصورت حرفه ای بلدم. از استیل بدنش مشخصه که زمانی ورزشکار بوده و اصلا خالی نمیبنده. حیف چنین جوان رعنایی نیست الان اینجوری در دام مواد مخدر گرفتار بشه. ای روزگار…

دیشب ساعت چهار بیدار شدم دیدم موتورش رو برده بیرون سر خیابون. چراغش رو باز کرده بود و داشت تعمیرش میکرد. کمی پیشش نشستم تا درستش کرد. کلا یه آدم فنیه و از همه چی سر درمیاره. شبا اکثرا بیداره و داره با یه چیز ور میره و داره تعمیرش میکنه. وقتی از گذشته اش سوال کردم گفتش منو نبین حالا به این روز افتادم من از بچگی کار تاسیسات و جوشکاری اینا میکردم. الان چون آه در بساط ندارم از ناچاری اومدم پیک کار میکنم. وقتی نظرش رو درباره کار فنی و کاری که من الان دارم انجام میدم گفتش از من میپرسی از همین حالا برو دنبال یه شغل درست حسابی. برو یه کار مردونه یاد بگیر، اینجور کارا بیشتر مخصوص زناست و به درد امثال من و تو نمیخوره. برو یه تأسیسات یاد بگیر تا آخر عمرت میتونی زندگیتو باهاش بچرخونی و همون خودش بهترین سرمایه است. با اینکه آدم آس و پاس و بی پولی هست اما همیشه شنگوله و با حرفاش مارو میخندونه ولی حیف که از فردا میره و دیگه نمیبینیمش. میگه امروز یه گوشی دیدم طرف صد تومان میفروخت پول نداشتم بخرم. آدم اگه مدیریت مالی نداشته باشه و ندونه چکار داره میکنه چطور همیشه در جا میزنه و هشتش گرو نهشه...

حال من خوبه

غروب به بعد می‌رفتیم کارگاه که طبقه پایین بود کارمون رو شروع میکردیم و معمولا تا ساعت سه یا بعضی وقتا تا چهار بامداد طول میکشید. کارمون پخت نان و شیرینی های معمولی بود یا به قول انگلیسی ها کار در Bakery. بعد از آنکه کارمون تموم میشد میومدیم طبقه بالا که یه سویت برای اسکان داشت استراحت میکردیم تا روز بعد. یه مسواکی میزدم و کمی توی نت میگشتم و میگرفتم میخوابیدم تا هروقت که خودم از خواب بیدار بشم. به واسطه شب کاری، عادت چای خوردن و صبحونه خوردن رو از زندگیم حذف کرده بودم و حتی بعضی روزها ساعت چهار عصر ناهار میخوردم. معمولا بعدازظهر ها  سرم توی گوشی بود که یا سرگرم خواندن کتاب بودم یا توی اینترنت میگشتم. دیگه از اینکه سالهای سال عمرم رو صرف درس کرده بودم و به نتیجه خاصی نرسیده بودم زیاد ناراحت نبودم. حتی از اینکه در آستانه سی سالگی هنوز ازدواج نکردم و نتونستم یه شغل خوب پیدا کنم و تشکیل خانواده بدم هیچ غم و غصه ای به خودم راه نمیدادم. اگر ده سال پیش که کلی رویا در سر داشتم و برای یک لحظه وضعیت حال حاظرم یعنی کار کردن به عنوان یک نیروی ساده در یک نان فانتزی، توی یه شهر غریب، با حداقل امکانات ممکن، جلوی چشمم میومد در جا سکته رو زده بودم اما الان نه تنها هیچ برایم مهم نبود که هیچ بلکه تازه از این وضعیتی که الان داشتم یه حس حاکی از خرسندی داشتم چون انتظارانم رو از زندگی متعادل کردم. از اینکه از حداقل امکانات برای زندگانی بهره‌مند بودم یعنی سرپناهی و خوراکی و یک جریان کوچک نقدینگی، بی نهایت سپاسگزار بودم. از همه مهمتر اینکه تقریبا دغدغه فکری و دل‌مشغولی آنچنانی نداشتم و توانسته بودم خودم رو از توده مردم جدا سازم و به جای زندگی میان جامعه ای که بیشتر باهاشون احساس غریبگی میکردم، با تنهایی خودم سر کنم و همنشین اصلی ام کتاب ها و افکارم باشد، حالم خوب بود. ترجیح میدادم در همین وضعیت بمانم و قدم زدن روزانه یا تماشای یه فیلم به عنوان تفریح برایم کافی بود...

برگی از دفتر زندگی من

ساعت نزدیک سه نصف شبه. سینی های بربری رو میندازم توی فر. وقتی پخته شدن میارمشون بیرون و یه نفس راحتی میکشم. از شدت خستگی میفتم روی صندلی و از خودم میپرسم من اینجا چکار میکنم؟ جوانی سی ساله با تحصیلات عالی و مسلط به زبان و کامپیوتر مجبور شدم از غرب کشور پاشم به خاطر گذراندن امورات زندگی ام بیام شیراز. در حالی که دوستان دوران راهنمایی و نیز دوستان دوران کودکی اکثرا چسبیدن به زندگی و تشکیل خانواده داده ان من هنوز هشتم گرو نهمه. ولی من هیچوقت حسرت زندگی افراد عامی با سطح تفکر پایین رو نمیخورم بلکه حسرت این رو میخورم که چرا منم مثل اون هم دوره ای های دانشگاهی ام به اندازه کافی تلاش نکردم تا منم الان برای ادامه تحصیل در یک کشور پیشرفته باشم. در حالی دوستانم الان در سیدنی استرالیا و نیویورک آمریکا و سایر کشورهای پیشرفته داشتن مدرک دکتراشون رو اخذ می‌کردن و حالا توی شبکه‌های اجتماعی هر روز عکساشون رو میدیدم و خودم رو سرزنش میکردم من بعد از سالها ناکامی در پیدا کردن کار متناسب با رشته تحصیلی حالا مجبور شده ام به کارهای سطح پایین همچون کارگری در رستوران ها و کافه ها و نیز کارهای ساختمانی روی بیاورم. از اینکه با سی سال سن مجبورم وردست یه آدم 22 ساله باشم و بهش بله قربان بگم از خودم خجالت میکشم. چه رویاهای قشنگی داشتم اما با اهمال کاری های خودم و شاید بدبیاری هایی که آوردیم همه چی خراب شد تا الان سر از اینجا دربیاریم. امشب آنقدر بغضم گرفته بود که اگه وقت میکردم مینشستم به سرنوشت خودم زار زار گریه میکردم. میخواستم فردا استعفام رو اعلام کنم و این کار رو هم ترک کنم اما دیگر جایی نداشتم که برم. دیگر نمیتونستم برگردم خونه چون تابستون امسال بعد از آن روزی که با پدر بحثم شد از خونه خداحافظی کردم و بهشون گفتم دیگر برای سال آینده روی من حساب نکنید چون من دیگه برنخواهم گشت و پدر امسال زمینارو اجاره داده. اگر از این کار هم انصراف میدادم لابد باید دوباره برمیگشتم تهران تا شاید اینبار کار بهتری گیرم بیاد. چه دنیای بی رحمی واقعا. زندگی کردن چه بهای سختی دارد. انگار به اجبار ما رو وارد این بازی کرده ان و هرطوری هست باید تا پای مرگ ادامه بدی. چه دوست داشته باشی چه نه باید به این بازی ادامه میدادی و میجنگیدی. اگر از اینجا برم مقصد و منزل بعدی ام کجا خواهد بود؟ آیا باید خودم را به دست سرنوشت میسپردم؟. شاید هم زیادی زندگی رو جدی گرفتم و نباید زیاد به خودم سخت بگیرم. شاید باید کمتر از اینا حساسیت به خرج میدادم و وضعیت حال حاضرم را همانطور که بود میپذیرفتم. آیا بهتر نبود خودم را به دیوانگی میزدم و طوری وانمود میکردم که هیچی حالیم نیست. بهتر نیست که از دنیای خودم بیام بیرون و خودم را به دیوانگی بزنم. یاد حرف یکی از بزرگان میفتم که میگه جهنم جایی است که خودمان خلقش میکنیم.