تجربیات و افکار من در زندگی

تجربیات و افکار من در زندگی

دوست دارم زندگی رو...
تجربیات و افکار من در زندگی

تجربیات و افکار من در زندگی

دوست دارم زندگی رو...

سخنی زیبا از چارلی چاپلین

من اگر پیامبربودم؛


رسالتم شادمانی بود 

بشارتم آزادی

ومعجزه ام 

خنداندن کودکان

نه ازجهنمی میترساندم

و نه به بهشتی وعده میدادم

تنها می آموختم اندیشیدن را

و انسان بودن را...



حال ما خوبه اما تو باور نکن...

در  شرایط حال حاضر که تحریم و گرانی و سیل و هزار جور کوفت و زهرمار دیگر باعث شده اسم ایران در قعر لیست کشورهای فلک زده واقع بشه، به عنوان یک شهروند ایرانی شاید هنوزم بعضی چیزا برام مایه دلخوشی باشه . فارغ از امید به آینده و  بهتر شدن اوضاع،  بعضی کارهای دیگر هنوز برام مایه دلگرمی است.  ادامه به خواندن کتاب‌های مورد علاقه ام مادامی که هنوز زنده ام و دارم نفس میکشم یکی از این دلگرمیاست. بعد از آن دیدن دوستان و عزیزانی که باعث میشن حال آدم خوب بشه و تمام غم و غصه هاش هرچند موقتی فراموشش بشه. اما این روزها بیشتر از هر چیزی یاد سخنی از نیچه میفتم که مانند یک آرامبخش منو آروم میکنه. 

"زندگی کردن یعنی رنج کشیدن و نجات پیدا کردن یعنی یافتن معنایی برای این رنج کشیدن."

دمش گرم چه حرف خوبی زده واقعا میارزه این جمله رو قاب بگیری بزنی به دیوار اتاقت...


یک روز بهاری

بعد از روزها و هفته ها بارندگی سیل آسا بالاخره خورشید از میان ابرها سر درآورده بود. مثل ساکنان شهر لندن این فرصت را غنیمت شمردم و توی حیاط خانه یک صندلی گذاشتم تا از تابش مستقیم نور خورشید لذت ببرم. میان صندلی لمیده بودم و به آسمان مینگریستم .باد ابرها را به این طرف و آن طرف میبرد و پرندگان بهاری آواز شادی و سرخوشی سر می‌دادند. از میان شکوفه درختان زردآلو کنار خانه چندین کوه پوشیده از برف  از دور نمایان بود . حس ریلکسیشن داشت به من دست میداد و از طبیعت بهاری و هوای پاک روستا داشتم انرژی دریافت میکردم. اعصابم داشت آرام میشد ناگهان افکار منفی دوباره سراغم آمد. این افکار مانند سایه همیشه دنبالم میکردن و دست از سرم برنمی‌داشتند. یاد دوران دانشگاه افتادم که همیشه با همکلاسی ها بگو بخند داشتیم و خودمان را آدمهایی موفق میپنداشتیم و فکر میکردیم مهندسان آینده این مملکت خواهیم شد. آن زمان هیچگاه این وضعیت را باور نمیکردم که  در آینده آنقدر بیکاری گریبانگیرم شود که حتی نتوانم شغلی با حداقل حقوق پیدا کنم و از سر ناچاری مجبور شوم برگردم روستا و دست به خوداشتغالی بزنم. حالا من توی این روستا که اکثرا تحصیلات پایین دارند و دنیایشان کاملا با دنیای من فرق دارد، مثل نخود در آش شوربا میمانم. توی این مدتی که اینجا بوده ام نهایت تلاشم را بکار گرفته ام که با مردمان اینجا فیت بشم و امیدوارم نتیجه بدهد...