تجربیات و افکار من در زندگی

تجربیات و افکار من در زندگی

دوست دارم زندگی رو...
تجربیات و افکار من در زندگی

تجربیات و افکار من در زندگی

دوست دارم زندگی رو...

ناکامی هایی که باعث تغییر سبک زندگی ام شد

  • اشتباهات ، ندانم کاری ها و بیخیالی های این چند سالم با اینکه باعث پسرفت و اتلاف وقتم شد منتها یه مزیت‌هایی نیز داشت. رنج حاصل از آن مطمئنا ازم آدم باتجربه تری ساخت و در آن هیچ شکی نیست. تنهایی و محدود کردن خودم سبب شد که سفری هیجان‌انگیز در درون خودم آغاز کنم و بیشتر به خودآگاهی و کشف لایه های پنهان درونم بپردازم . از این شاخه به اون شاخه کردنم باعث شد آخر سر راهمو پیدا کنم و با اطمینان خاطر در آن قدم بگذارم.با کشف معنای زندگیم اغلب ترس ها و دلهره های زندگیم از بین رفت و باعث شد دیگر از رنج ها و تلخی های زندگی ابایی نداشته باشم ، ارزش ها و نگرشم به زندگی به کلی عوض شد.و پی بردم کل نگری و چند بعدی بودن و توجه به هنر به جای متمرکز بودن و صرفا متمرکز شدن در یک حوزه بسیار ارزشمند تر است. سواد مالی ام را تقویت کردم و زبانم را بهبود بخشیدم. راه های غلبه بر نگرانی را فرا گرفتم و تصمیم گرفتم به جای سیگار و دود و دم به سلامتی جسم و روحم بیشتر توجه کنم. تحت تاثیر فلسفه "خوش باش"خیام قرار گرفتم و اصل کامجویی و لذت را در زندگی ام به کار بردم. رضایت درونی را مبنای کارم قرار دادم نه نظر دیگران‌. هنر، تفریح  و ورزش را دوباره به زندگی خود وارد ساختم. برای خودم اهداف بلند مدت و کوتاه مدت قابل دستیابی و در عین حال چالش برانگیز تعیین کردم و در جهت رسیدن به آن همواره تلاش میکنم. کتابخوانی جزئی لاینفک زندگی ام شد و تبدیل به یکی از لذت‌بخش‌ترین کارهای زندگیم شد.

دلم از دنیا گرفته

دلم گرفته. از این روزگار. از این دنیای کثیف. از آدم های این دور و زمونه که دیگه کمتر میشه توشون یه خصلت خوب پیدا کرد. نه عشق و محبت دیگه معنایی داره، نه برادری مونده، نه صفا و صمیمیت مونده. دیگه حتی دلخوشی هم نمونده و بر خلاف قدیما خنده به ندرت روی لبان مردم نقش میبنده. اینجا دیار مردمی بوده که ویژگی بارزشون صفا و صمیمیت بوده اما امروز چیزی که من درشون میبینم عصبانیت، سرخوردگی، خشونت، دورویی، نامردی و بسیاری عادات بد دیگه است. این روزها دیگر اثری از وفا، رفاقت،دوستی و مردونگی نمیشه یافت و دغدغه اصلی مردم فقط شده پول و ثروت اندوزی. معنویات به شدت در حال رنگ باختن است و انسان ها در پشت نقاب تمدن و فرهنگ، فقط در پی غرایز حیوانی خود هستند و آرزوی همه آنها بدون استثنا با پول و ثروت گره خورده...
تنها چیزی که میتونه حالمو یکم خوب کنه شاید این ترانه باشه:
وقتی عزیزی میره از دستمون
وقتی بلا میباره از آسمون
وقتی آدم رونده میشه از خونه
چاره ای نیست جز گوشه میخونه
اونوقت آدم می میزنه، به زندگی هی میزنه
خودشو فراموش میکنه به حرف دل گوش میکنه
واسه اینه که همدم مستا شدم
رفیق پیمونه به دستا شدم
از خود و بیگانه جفا دیده ام
از می و میخونه وفا دیده ام
وقتی آدم با غم میشه همخونه
کسی ازش نمیگیره نشونه
وقتی خونه درست مث زندونه
چاره ای نیست جز گوشه میخونه

راهی برای گریز از عصبانیت

تازگیا به ابزاری عالی برای مقابله با عصبی بودن و ناراحتی دست یافتم. قبلنا از بس حساس بودم که کوچکترین انتقاد باعث رنجش و آزردگی خاطرم میشد. اگر کسی حتی به شوخی  در مورد من نظری منفی میداد سریع عصبانی میشدم و از کوره در می‌رفتم. این عصبی شدن باعث میشد اوقات خودم و بقیه رو تلخ کنم تا اینکه بعدها فهمیدم این بدترین شیوه تعامل با دیگران است. تصمیم گرفتم توی چنین شرایطی تاحد امکان خودمو کنترل کنم و به جای خشم و عصبانیت با خونسردی تمام شوخی و خنده رو به عنوان یک ابزار قدرتمند دفاعی به کار ببرم. اینجوری هم به خودم ضربه نمیزنم و هم ضربه طرف مقابل رو دفع میکنم تازه ممکنه با اینکار طرف مقابل عصبانی بشه به جای من و همین عصبانی شدن شاید خود نشانه درماندگی و قبول شکست باشه. مثل اینست که توی یک دعوا کاری کنی که طرف با دست خودش بزنه تو سر خودش بدون اینکه خودت کوچکترین آسیبی ببینی. من این تکنیک رو از یه بنده خدایی یاد گرفتم که هیچگاه ندیدم به خاطر حرف کسی کوچکترین عصبانیتی ازش سر بزنه و همیشه سلاح اصلیش  شوخی و مزاح بود. وقتی ازش پرسیدم که چطور تو میتونی در اینطور مواقع اینجوری رفتار کنی در حالی که اگه من جای تو باشم سریع جوش میارم؟ در جواب گفت توام میتونی اینجوری باشی کافیه فقط خودتو کنترل کنی و به جای عصبی شدن به این فکر کنی که چه جوری میتونم با یه جواب خنده‌دار خلع سلاحش کنم. آره حق با اون بود چون اگر با انتقاد کسی عصبانی شویم از قبل این نقطه ضعف را در خودمان پذیرفته ایم یعنی اگر به خودمون ایمان داشته باشیم هیچوقت با حرف هیچکس ناراحت نخواهیم شد. پس همیشه سعی کنید در برخورد با دیگران سلاح شوخی و خنده را به همراه داشته باشید تا زندگی را به کام خود و اطرافیانتون شیرین کنید. در کل بهتر است جنبه فان زندگی را در نظر بگیریم و کمی چاشنی شوخ طبعی را به زندگیمان وارد سازیم.

دلنوشته

هربار که با پدرم حرفم میشه بهم میگه تو یه آدم ول معطلی که خودتم نمیدونی از زندگیت چی میخای. میگه  از این همه از این شاخه به اون شاخه کردنت خسته نشدی؟ تا کی میخای به این وضع ادامه بدی؟ تو فکر خودم میخام ریشه این رفتارمو بیابم. چرا هرکاری رو که میخام شروع کنم اوایلش پرانرژی ام اما رفته رفته شور و هیجانم تحلیل میره تا جایی که کلا از اون کار دلسرد میشم و نهایتا قیدشو میزنم. علت این عدم پشتکارم چیست و چرا زود وا میدم؟
به نظر خودم برای اینکه آدم در هرکاری پشتکار داشته باشه باید یه گوش ناشنوا داشته باشه و بعد از اینکه هدفشو انتخاب کرد در مسیر دستیابی به آن نباید بذاره کسی یا چیزی مانع کارش بشه و تا به آن نقطه نرسید دست از تلاش برنداره. یکی از محرک ها و انگیزه های فرد در این راه باید این باشد که در حوزه خودش جزو تاپترین ها باشد و کارش را با جان و دل انجام دهد و فرقی نمیکنه در چه زمینه ای فعالیت میکنین. یادمه در دوران دانشگاه از یکی از استادامون درباره خوب و بد بودن رشته ها میپرسیدیم اونم جواب داد هیچ فرقی نمیکنه که شما چی میخونین فقط سعی کنید در هر جایی که هستین جزو بهترینهای اون رشته باشید گیرم که رشته شما قورباغه شناسی باشه. الان که فکرشو میکنم میبینم واقعا حق با ایشونه. مثال بارز این موضوع دوتا از دوستامون هستن که هردو در یک رشته تحصیل میکردن. یکیشون با اینکه در دانشگاهی بهتر تحصیل میکرد از ترس اینکه مبادا پس از فارغ‌التحصیلی نتونه کار پیدا کنه انصراف داد اما اون یکی توی رشته خودش نهایت تلاششو کرد و همواره جزو بهترین ها بود تا اینکه رتبه اول کنکور ارشد شد و پس از اخذ مدرک کارشناسی ارشد خود با پشتکار و تلاش مستمر توانست از یکی از بهترین دانشگاههای استرالیا بورس تحصیلی بگیرد و به هدف خودش برسد. 

زندگی تئاتری دلهره‌آور

چه کابوس بدی دیدم دیشب. خواب دیدم که ناخواسته و بدون هیچگونه آمادگی قبلی در انظار عموم قرار گرفتم و قراره برای  جمعیت کثیری سخنرانی کنم. مکان سخنرانی و حتی موضوع آن یادم نمیاد فقط دلهره و ترس و دستپاچگی ناشی از عدم آمادگی قبلی یادمه که بس رعب آوربود. خوب شد که زود از خواب پریدم و فهمیدم این فقط یه خواب بود اما پا به دنیا نهادن و زندگی ما بسیار شبیه به چنین خوابی است با این تفاوت که این دیگر خواب نیست بلکه حقیقته‌. درست مانند این خواب ما هیچ نوع آمادگی قبلی و یا انتخاب مکان و زمان این رویداد نداریم بلکه بصورت کاملا ناگهانی به صحنه کشیده شده ایم . مجبوریم همه چیز را بپذیریم و با دلهره هستی روبرو بشیم با تلخی ها و شیرینی های زندگی بسازیم و این بازی ناخواسته را  تا انتها ادامه بدیم. و چقدر تلخ است وقتی آگاهی پیدا میکنیم که سرانجام همه ما نیستی است. کاش زندگی هم فقط یک خواب باشد و همه این نابسامانی‌های اقتصادی و سیل ویرانگر اخیر همه و همه توهمی بیش نباشد.